تقابل دو نسل
سعی میکردم برای غلبه بر خواب بعد از ناهار بنویسم. زیاد فرقی نمیکرد از کجا و چه. فقط باید ذهن را به نوشتن بدهم.
بهتر است تمرین نوشتن نامه را انجام بدهم و نامهای به…
نه بهتر است کمی ساز بزنم درآمد ماهور ساده و روان و خوش نواخت است.
قبل از اینکه ساز را دست بگیرم؛
دختری با لباس یکدست مشکی موهای آشفته در آستانه در ظاهر شد.
_ وای خدای من اینجا چقدر قشنگه.
شما ساز آموزش میدهید. وای چرا من اینجا را تا به حال ندیدم… آخه من زیاد تو بازار اراک میچرخم…
فرصت پیدا کردم و پرسیدم
_ مگه شما اراکی نیستید؟
_ نه من اراک دانشجو معماری هستم ولی اصلا رشتهام دوست ندارم. برای اینکه خانوادهام خیلی اذیتم میکنند تا آنجایی که تونستم شهر دور را انتخاب رشته کردم. مامانم خیلی گیر میده. میگه بمون همونجا. من خیلی به هنر علاقه دارم و میخوام تو کار هنری باشم.
_خوب معماری هنره
_آره ولی من فقط میخوام. دیگه تو شهرمون نباشم. من نوجوانی سختی داشتم پدرم را تو کرونا فوت کرد…
فقط نگاهش میکردم و گوش میدادم او اصلن نه میخواست من حرفی بزنم نه اصلن نیازی به حرفهای من داشت. او میخواست یکی به حرفهایش گوش بدهد و تاییدش کند نه حوصله نصیحت داشت نه حوصله سوال و جواب. فقط میخواست یک ریز حرف بزند و همین کار را هم میکرد.
_ وای خوابگاه نمیدونی چه قوانین سختی داره. اجازه نداریم بلوز قرمز بپوشیم اوه اگه شلوارک بپوشیم که دیگه از پشت بلندگو صدا میزنند:
زود باش برو اون لباست را عوض کن…
از این شاخه به آن شاخه میپرید
گفت: حقیقت اینکه مادرم ایرانی نیست. من دو رگه هستم.
اصلا نمیدونستم در برابر حرفهایش چه عکسالعملی داشتهباشم.
فقط گفتم: چه جالب یعنی چه ایرانی تبار و …
گفت: خانواده مادرم زمان جنگ مهاجرت مییان ایران، از آن خانوادههای متعصبه
وای نگو…
هیچ جوابی نداشتم بگویم اسم جنگ را که شنیدم یک لرزی به تنم افتاد و آن روز ها و بمباران شهرها و مهاجرت اجباری و …
ولی اصلا زمان مناسبی برای گفتن تجربههای تلخ من از جنگ نبود .
من فقط نگاهش میکردم.
دختر دهه هشتاد و با این همه تجربیات تلخ زندگی و به قول خودش تعصبات خانوادگی و هزاران حرف ناگفتهای که داشت و خودش از گفتن آن ها خسته شد.
ساکت نشست و یکدفعه از جا جست و گفت:
_ باید برم تا قبل از شش باید خوابگاه باشم.
شما کییا اینجا هستید؟
بدون اینکه جوابی بگیرد از در بیرون رفت.
بدرقهاش کردم
تو حیاط کنار ستون نشست و سیگاری روشن کرد.
نگاهم را دزدیم، دلم میخواست اجازه میداد تا بگویم
بازی سرنوشت را هیچ اختیاری نیست، اما میتوانی…
یادداشت روز
۱۹ آذر ۱۴۰۲
زهرا سلیمی
بازار اراک سرای کتابفروشها
آخرین دیدگاهها