مال پدر
مهمانی خواهر و برادری خاصی بود. سماور را آتش کرد و روی ایوان اتاق مهمانی گذاشت. یک دست فنجان و نلعبکی توی سینی چید. چارقد گلدارش را از توی رختدان بیرون آورد و روی سر انداخت و تو شیشه پنجره اتاق نگاهی به خودش کرد. چند تار سفید زیر چارقد گلدار لابهلای موهای سیاه تابدارش پنهان کرد. از زمستان که سیاهپوش پدر شدهبود. شش ماهی میگذشت که چارقد گلدارش را نپوشیده بود بوی آهار پارچه و نفتالین گرفتهبود.
هندوانه را قاچهای کوچک زد تو کاسه بلوری صورتی یادگار مادرش ریخت. کنارش زیر پوستی گلسرخیها را گذاشت.
خاله کوچکه بدون شوهرش و دایی یکی یک دانه بدون خانمش آمدند.
خاله باجی و خاله وسطی باهم آمدند و خاله باجی تو ایوان کنار سماور نشست.
دور هم نشستند و چای اول را خوردند. پدر کنار دیوار اتاق نشیمن پایین تکیه دادهبود و دود سیگارش اتاق پر کرده بود.
مادر ظرف هندوانه را روی دستش گرفت.
تو آستان در ایستاد و گفت:
_نمیخوام یک سوزن ازش تو خونه من باشه
پدر سیگارش را تو زیر سیگاری جلو دستش فشار داد و گفت:
_آخه زن نمیدونم برای چی اینقدر ابروم میکنی مال پدر مثل شیر مادر حلال و زلاله. این دیگه همه میدونن.
_ آره خوب ولی.
حرفش قورت داد و برگشت به طرف پدر و گفت:
_خدا به خودمون بده. تا حالا بالای دست تو. با کم و زیاد زندگی ساختم. پسفردا پسرآ بزرگمیشن کمک حال میشن.
راضی نمیشم یه پوشی از او خدا بیامرز تو زندیی مون بیا. همو وقتی که خاک رو سرش ریختن برام همه چیز تمام شد.
_ ای حرف را صد دفعه زدی اما خوب با این بهار بی بارون گمون نکنم بیابون و صحرا امسال دست و دلباز باشن.
_مگه تا حالا از گرسنگی مردیم از این به بعدش هم میگذارنیم.
مادر از تو درگاهی دمپایهایش را پوشید و رفت اتاق بالا
دایی گفت:
_خانم باجی بگو عمو حمید بیاد. بزرگ ما هستند غریبه که نیست.
کاغذ تو دستش را به طرف مادر گرفت و گفت
_ سهم شما را هم تمام و کمال تو این برگه نوشتم بده بچهها بخوانند. به یک شما خواهرها و به دو برای من.
مادر ظرف هندوانه را گذاشت وسط اتاق و زیر پوستیها را چید جلو خواهر و برادرش و گفت:
خوش حلالتون باشه من هیچ از این ملک و املاک نمیخواهم.
هندوانه را چید تو زیر پوستیها و گفت:
هنداونه بخورید، خُنکه جگرتون حال میاد.
صدای دایی از تو پلهها جلو در حیاط آمد:
_خانم باجی فردا صبح میام سراغت بریم محضر سندها را امضا کنی.
آخرین دیدگاهها