سکوت حجره
صداها کم و کمتر میشود. حیاط سرا خلوت است. یک کلاغ دم سفید همان کلاغ جره خودمان بین درختها با صدای بلند میخواند.
روی اولین پلهی حجره میایستم کمی نور آفتاب را به چشمهایم میدهم. به زیر زمین عادت ندارم. ذهنم بعد از مقاومت بسیار من را بیرون میکشاند. پلهها را بالا میآیم. روی رف کنار پلهها پشت به آفتاب مینشینم. زهر سرمای و سردی سنگ را آفتاب گرفته. با پرواز کلاغ برگهای سست تر رها میشوند و رقصکنان روی زمین میافتند.
وقت ناهار است. سری به یخچال میزنم چیز دندانگیری پیدا نمیکنم. طبق عادت همیشگی یک ناهار گرم دلم میخواهد. چند خوشه انگور و چند تکه نان برمیدارم و در سکوت کامل حجره و حیاط میخورم. چای درست میکنم ولی گویا بعد از انگور چای نمیچسبد. کتری را خاموش میکنم.
کفشهایم به پایم سنگینی میکند. به دنبال جایی برای نشستن و دراز کردن پاها هستم. چهار اتاق تو در تو را میروم جای نرم و راحت و کمی گرم پیدا نمیکنم. حجره سرد است و خودم را بغل میکنم راه میروم. بدنم عادت خواب بعدازظهر را به رخم میکشد. همچنان قدم میزنم. سکوت حجره را صدایی نامفهومی میشکند.
چییی…چی… چشمهی چی هست…
دو مرد با لباس مشکی و قدمهای بلند داخل حجره اول میشوند. و دور و بر را نگاه میکنند با لهجه غلیظ بلندتر از بلند حرف میزنند.
_سلام اینجا چی زَه؟
یک نگاه به سقف میاندازد و نگاه دیگرش داخل حجرهها را میکاود.
جلو درگاهی حجره اول یک پا جلو یک پا نیم پاشنه میایستم دستها را درون هم قلاب و محکم به سینه میگیرم.
بیا وایس سلفی بگیریم.
بدنم سردتر میشود. ذهنم سریع صد فکر جور با جور ردیف میکند.
نفس عمیق میکشم. با تمام قدرت میگویم
ببخشید…
میگوید:
_با شما که نمیخوایمسلفی بگیریم!
_بله… بله… متوجهم. این بنا ساخت دویست سال پیش است. یوسف خان گرجی ساخته.
مرد قدبلند سیاهپوش گفت
_ هَی گرجی بوده. خانش آباد…
همراهش کوتاه قد است کمی عقبتر ایستاده. او همانطور که حرف میزند عینک دودیش را از روی موهایش پایین میآورد؛ با لبخند به گوشیاش چند عکس از خودش میگیرد و از در بیرون میروند.
همچنان سردم هست.
۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین دیدگاهها