روی نیمکت روبروی داروخانه نشستهبودم و به رفت و آمد عابرها نگاه میکردم. منتظر همسرم بودم تا داروهایش بگیرد.
نورهای چشمکزن سبز و قرمز مغازهها رنگ شب را تغییر دادهبودند. پیادهرو شلوغ بود. یکی با عجله و دیگری با تأنی راه میرفت. ماشینها ممتد بوق میزدند. زن و مردهای جوانتر دست در دست هم داشتند.و با شور و اشتیاق حرف میزدند و قدمهای تند برمیداشتند. زن و مردهای مسن آرام راه میرفتند و کم و بیش با هم حرف میزدند.
دکتر از درمانگاه بیرون آمد. لبهی آن سمت نیمکت نشست. بلندتر از حد معمول با تلفن صحبت میکرد. ناخواسته صحبتهای زیادی مهربانانهاش را شنیدم. بلند شدم و داخل داروخانه رفتم. کنار قفسهها ایستادم؛ به آمد و شد مردم داخل داروخانه نگاه می کردم. آقایی با پسر کوچکش داخل شد. دو تا قوطی شیرخشک خرید. پسر بچه یک کمی پای چپش را میکشید موهای فرفری بلوندی داشت و محکم دست پدرش را گرفتهبود. تو ذهنم مرور کردم و روزهایی که نوید (پسرم) کوچک بود را به یاد آوردم؛ بیشتر جمعهها با همسرم همراه میشد بیشک درسهای زندگی همان جا یاد گرفتهبود. با خودم گفتم پسرها راه و رسم زندگی را از پدرها میآموزند. پدرها قهرمان زندگی پسرها هستند. مثل این پسر کوچولو موفرفری شیرین زبان. از شیشه بیرون داروخانه را نگاه کردم؛ نیمکت خالی بود. بیرون آمدم. پیرزنی جلو داروخانه بساط پهن کردهبود. یک کمی خنزر و پنزر روی یک پارچه گذاشتهبود. قران کوچکی دستش بود. خودش را تکان میداد و قرآن می خواند. حالا چرا آن جا داشت قرآن میخواند و آن خرد و ریزهای بیربط چی بودند؛ نمیدانم. پسر کوچولوی مو فرفری جلو بساط ایستادهبود و مرتب میپرسید: اینا چیه؟
پیرزن گفت: اینا کیف جدید، برو به مامانت بگو برات بخره.
پسر کوچولو کمربندها را برداشت و گفت: اینا چند میفروشی؟ پیرزن با حوصله انگار با نوهاش داره تعریف میکند گفت: اینا برای دختراست. خواهر داری؟
گفت: نه یک داداش دارم.
پیرزن نگاهی به من که ایستاده بودم کرد و گفت: مامانشی؟
گفتم: نه
پیرزن گفت: برو به مامانت بگو.
پسر برگشت یکدفعه گفت: بابا!
پیرزن گفت: نکنه گم شدی پسر؟
گفت: بابام رفت آمپول بزنه.
دور و برم را نگاه کردم. قیافهی آقا را یادم نبود فقط پلاستیک دارو و شیرخشک تو ذهنم بود. رفتم تو داروخانه به دست هرکس نگاه کردم شیرخشک دستش نبود. از داروخانه سراسیمه بیرون آمدم؛ داخل درمانگاه رفتم کسی هم آنجا نبود. با عجله برگشتم. آقایی از پشت درخت به من اشاره کرد یک لحظه جا خوردم. چشمم افتاد به پلاستیک شیرخشک تو دستش. رفتم طرفش گفتم: پسرتون دارد دنبال شما میگردد، آنوقت شما اینجا قایم شدهاید…
گفت: مخصوصا این کار را کردم میخواهم تنبیه بشود.
گفتم: ولی این راهش نیست.
گفت: نه باید یاد بگیرد.
گفتم: من نمیتوانم به شما بگویم چطور بچهتون تربیت کنید. فقط میدانم بچهها…
دیگر چیزی نتوانستم بگویم. رفتم تو داروخانه، پسر پشت پیشخان بود. گفتم: بیا پسرم، بابا همین جاست. گریه میکرد و نامفهوم حرف میزد. مرد آمد سمت من پسر کوچولو خودش انداخت تو آغوش پدرش و گریه میکرد و پدرسعی میکرد با او حرف بزند. ولی پسر محکم پدرش را گرفته بود و نمیخواست چیزی بشنود.
از خودم پرسیدم:
ترسهای کودکی از کجا میآیند؟
چرا همیشه و همه جا همراه ما هستند؟
چطوری این ترسها خانهزاد میشوند؟
ترسهایی که با اتفاقات کوچک شروع میشود و به ترس از دست دادن میرسد.
ترسهایی که حتی خود ما هم نمیدانیم کی و کجا سراغ ما میآید چنان محکم و قوی که نمیتوانیم در برابرش بایستیم.
ترسهایی که گاهی حتی در دفاع از خود هم دست ما خالی است و فقط با خود مرور می کنیم «کاش جلوش ایستادهبودم و گفته بودم…»
ترس به همین سادگی و به همین راحتی چنان تو جان ما نفوذ میکند که تا پایان عمرم هم ما را رها نمیکند. فقط کافیست یک بار فقط یک بار در خیابانی شلوغ پدر یا مادر دست ما را رها کردهباشند و چند ثانیه حس بیپناهی کردهباشیم. هیچ وقت از ذهن پاک نمیشود و مثل یک کابوس سایه به سایه دنبال ما میآید. چنان هم خانه و همزاد میشود که فکر میکنیم اصلا خود واقعی ما، همان ترس همیشه همراه ماست.
۶شهریور۱۴۰۲قطعه نویسی
2 پاسخ
عالی بود موفق باشید خانم سلیمی عزیز!
عزیزمی خانم ترسلی مهربان و دوست داشتنی