سالها با حافظ اُنس داشتم. همیشه و همه جا همراه من بود. شعر حافظ برای من وحی مُنزَل، سخنگوی درونیات من بود؛ اگر شاد بودم شادتر و زمانی که از غصههای پنهانی رنج میبردم، نور امیدی در دلم روشن میکرد. طُرفه شاخه نباتیست کلک حافظ، که من را راهبر و رهگشا بود.
شب نیمه شعبان سال ۱۳۷۷٫ش بود. رضا پسر برادرم، جوانی ۱۷ ساله با شور و شوق فراوان به پیشنهاد دوستانش در خیابانهای تهران با ماشین رنو مسابقه میدهند. تفریحی از سر هیجان در خیابانهای شلوغ، ترمز ناگهانی، تصادف شدید، و ضربه هولناکی. انجام این تفریح، آغاز روزهای پر دلهره و اضطراب میشود. رضا در بیمارستان بستری شد.
ما در آن سالها در شهرک گردو آپارتماننشین بودیم. شهرکی جدیدالتأسیس که امکانات کمی داشت. هرچند تصورش مشکل است ولی ما تلفن نداشتیم؛ خبرهای ضروری را از طریق تلفن همسایه، گاهی پیغامی و گاهی حضوری اطلاع پیدا میکردم.
خبر تصادف رضا رسیدهبود. تلاش میکردیم ماجرا را از مادرم مخفی کنیم؛ برای همین چند روزی مهمان ما شدهبود. عصر پاییزی بود. غروب زودرس آن، دلگیر بود. با مادر نشستهبودیم و ریز ریز تعریف میکردیم. من گیپور میبافتم و مادرم به دستهای من نگاه میکرد و از این هنر ظریف میپرسید. سعی میکردم؛ در کمال آرامش ببافم تا آشوبی که در دلم بود برملا نشود. برای مادرم از دوک «اوکشی» و طرز بافتش با حرکتهای دستم میگفتم. میخواستم با بافتن ذهنم را آرام کنم. مادرم حس ششم قوی داشت و فقط یک رفتار غیر عادی میتوانست او را متوجه تمام جریانی کند که قرار بود از او پنهان کنی.
بچههایم کنار ما دفتر و کتاب را کف اتاق ولو کردهبودند و در حال نوشتن مشق بودند. خانم همسایه با شتاب در را زد و گفت: «خواهرتون پشت تلفن است.»
میدانستم از رضا میخواهد؛ بگوید. چادر را پوشیدم و با عجله به طرف خانهی همسایه دویدیم. صدای خواهرم خسته و گرفته بود و با لرزشی در صدایم پرسیدم: «رضا طوری شده؟»
گفت: «رضا… رفته تو کما!» تلفن تو دستم ماند و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. کف دستم خیس عرق شد. زبانم مثل چوب توی دهانم خشک شد. حس کردم لب پایین و چانهام گز گز میکند. دستم را جلوی دهانم گرفتم. دهانم را محکم فشار دادم. خواهرم صدایش از آن طرف خط میآمد: «حواست باشد؛ مادر متوجه نشود.» اصلا نمیشنیدم خواهرم چه میگفت. فکر کنم، بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم. احساس کردم، شانههایم افتاد. جان از دست و پایم برید، توان راه رفتن نداشتم.
مات و مبهوت نگاه می کردم و صدای خواهرم تو گوشم زنگ میزد: «کما، مادر متوجه نشود.»
خانم همسایه پرسید چیزی شده با التماس گفتم: «فقط؛ برای ما دعا کنید.» با بغض سمت خانه آمدم. در آپارتمان باز بود و مادر چشم به راه پرسید: «چکار داشت؟» گفتم: «هیچی، گفت فردا میایی برویم خیابان؟» مادرم کمی در چشمان من خیره شد. ولی سوالی نپرسید. نگاهم را دزدیدم. گویا دروغ را در چشمانم خواند؛ به اتاق رفتم و مادرم با نگاه دنبالم کرد. حرفی نزد. دلم میخواست با صدای بلند فریاد بزنم و گریه کنم. بغضم را قورت دادم. التماس خدا کردم. حافظ را برداشتم و میان دو دستم گرفتم. از پنجرهی اتاق آسمان صاف که رو به شب میرفت معلوم بود. چشم به آسمان دوختم و روی زمین زانو زدم و انگشت سبابهام را آرام داخل ورقهای کتاب حافظ کشیدم. نگاهم را از آسمان سُر دادم روی غزل و خواندم:” ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم/ غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم” هوا رو به تاریکی میرفت و شب فرارسید. تک ستارهای در آسمان درخشید. سجده کردم حافظ را بوسیدم و با اطمینان از اتاق بیرون آمدم زیر لب زمزمه میکردم ” بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم”
مادر سجاده و جانمازش را پهن کردهبود، تسبیح میانداخت و التماسگونه با خدا نجوا میکرد.
خدا رضا را به ما بخشید.
پی نوشت: عکس، رضا دست چپ نفر اول جوان برومندی شده است که هر جا هست دست حق به همراهش باشد.
یک پاسخ
مامانم مثل همیشه بی نظیر بود