آزمون در قلب مهمانی
تلفنش مرتب زنگ میخورد. یک بار با حس برادری و یک بار با حس دایی و در آخر هم مسافری از راه دور رسیده بود.
_ چه خوب عمو جون که دارید میآیید ما الان داریم راه میافتیم. منتظرتونیم.
لامپ آشپزخانه را روشن گذاشتم و قرآن را برداشتم و یک بار دیگر نگاه کردم شماره اسکناسهای خشک از تعداد مهمانها کمتر نباشد. قرآن خیلی سنگین بود و توی کیف فانتزی مهمانی جا نمیشد، حافظ را برداشتم.
_هر اسکناس خشک را یک صفحه بذارم بهتر نیست؟ تفالی هم به حافظ زدهمیشه؟
چند عزل ناب آمد.
“خوشتر زعیش و صحبت باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتطار چیست ”
اما برخی غزلها کمی تکاندهنده بود.
“رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد”
کمی دلم لرزید اسکناسها را بیرون آوردم و همه را در یک صفحه گذاشتم.
تو آیینه قدی نگاهی کردم. در آپارتمان را دو قفل زدم و دوباره یک مکث کردم. برگشتم در را باز کردم. یک سنجاق سینه اضافه برداشتم اگر سنجاق سینهام قفلش بیهوا شکست جایگزین داشتهباشم.
خیابان شریعتی خیلی شلوغ نبود
_کاش سی تا گل رز میخریدیم به هر کدامشون یک شاخه گل میدادیم.
_ باید زودتر برنامهریزی میکردیم فکر نکنم کار قشنگی باشه جشن که نیست یک دورهمی ساده است.
جوابی نداد.
_به بچهها تلفن کردی زودتر بیاین.
_خودشون حواسشون هست زود میان.
خیلی زود رسیدیم به سر بالایی پورمحسن سمت راست جای پارک بود.
_همینجا خوبه پارک کن.
_نه با این کفشها چه جوری میخواهی از خیابون رد شی.
سرازیری پورمحسن سمت چپ اصلا جای پارک نبود نزدیک میدان رسیدیم.
یکجای پارک بود اما خیلی سر پل و جلو پارکینگ بود.
_کاش زودتر آمدهبودیم.
_دور بزن آنطرف پارک کن چند تا جای پارک خوب هست.
_نه یک دنده عقب میگیریم جلو رستوران یکجای پارک بود.
فلاشر را زد و هنوز از نیم پارک بیرون نیامده بودیم که صدای سقوط هواپیما و پرت شدن من به سمت کاپوت جلو و صدای آژیر ماشین بلند شد.
نیسان آبی در عقب ماشین یک فرو(گود) رفتگی با خرد شدن سپر و چراغ عقب و جر خوردگی گارد درست کردهبود.
هوا خیلی سرد نبود ولی لرزش با دستهایم همان شمارهی یک و صفر را هم چند بار اشتباه زدم.
راننده تو سرش میزد مرتب تکرار میکرد:
_ حاجی خلاف کردی!
برگشت به سمت ماشین، سپر عقب را با دست گرفت و نگاه راننده کرد کمی صدایش میلرزید:
_ دیدی فلاشر روشنه یک کمی میگرفتی آن طرف، با همان سرعت زدی عقب ماشین
_خانم حاج آقاتون خلاف کرده. من را بیچاره کردید ماشین صاحبکارم
تو پیادهرو ایستادهبودم و نفس عمیق میکشیدم تا تپش قلبم را منظم بشود. چشمم به راه بود که مهمانها نرسند و آن وضعیت را ببینند. دست به سینه راه میرفتم و آب دهان نداشتم را قورت میدادم.
دوست راننده نیسان با ریشهای بلند مشکی جلو ماشین چمباتمه زده بود و سرش را گرفتهبود.
_امشب ما باید میزبان سی تا مهمان باشیم.
_خانم شوهرت خلاف کرده باید تاوان بده.
_متوجه شدم، تکرار نکنید.
هر ماشینی رد میشد کمی مکث میکرد و سری به تاسف تکان میداد و نگاه معنیدار به من و همسرم میکرد. همسرم مرتب دکمههای کتش را باز و بسته میکرد.
_تو برو داخل سالن تا افسر بیاد و کروکی بکشه.
شالم نازک بود از روی موهام سر میخورد. هوای سرد از لای موهام رد میشد و به تنم میرسید.
کنار ماشین ایستادهبود. دستی روی شانهاش کشیدم و تو چشمهای مضطربش نگاه کردم و برگشتم به سمت رستوران با آسانسور بالا رفتیم.
تو سالن اصلی پشت پنجره ایستادم. دستم به سنجاق سینه رفت نبود از توی کیفم سنجاق اضافه را برداشتم نامیزان روی کت زدم. چندین لیوان آب خوردم و چشمم به آسانسور بود.
اولین خانواده مهمانها آمدند. به استقبال رفتم و دست و روبوسی عید و جملههای همیشگی مخصوص رد و بدل کردیم.
_عمو کجاست؟
_ شما بفرمایید. الان میاد.
مهمان همگی آمدند لیوان پشت لیوان آب میخوردم و تمام سعی خودم میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
نگاهم به آسانسور بود همچنان دست به دکمه کت از داخل آسانسور بیرون آمد به سمتش رفتم زیر لبی گفت:چیز مهمی نبود
نگاهش را از من دزدید به سمت مهمانها رفت.
مهمان ویژه من دردانه پسرم و همسرش هنوز نیامده بودند.
یک پیام کوتاه داد
_مانی جان جاده شلوغ بود ما امشب نمیایم!
شعر سعدی در ذهنم جان گرفت ولی دستم به پیام دادن نمیرفت گاهی باید مادرانه گذشت
“نه مرا طاقت غربت و نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم”
شبکیه خورشیدی را محکم گرفته بودم و راه میرفتم کنار میزها که میرسیدم دستهایم را باز میکردم.
__ممنون که دعوت ما را پذیرفتید.
خواهرها و برادرها با هم گرم گرفته بودند. عموزاده و عمهزاده چند سالی بود همدیگر را ندیدهبودند و با شوق با هم حرف میزدند عکسهای یادگاری، کنار هم گپ زدن، شوق نگاه خواهرانه، حرفهای درگوشی، اعلام عکس تکی و همگی پیوستن تو یک قاب هیجانی داشت که حیف بود با یک خبر که آزمونی برای من و همسرم بود؛ خرابش کنیم.
چند ساعت کنار هم آن طوری که شایسته مهرورزی خانواده باشد چای نوشیدند و میوه برای هم پوست کندند
دور میزها، هشت نفره نشسته و پنج نفر ایستادهبودند و با هم حرف میزدند. ظرفهای شام دست به دست شد صداها درهم پیچید.
_کوکا برات بذارم
__دیس پلو را رد کن بالا
دستها در کار خوردن و قاشق و چنگالها به تناوب بالا و پایین میرفت و چشمها و قلب ها درحال مهرورزی بود.
با اسکناس خشک برکت و روزی و عکس دسته جمعی سی نفره و آغوشهای باز برای خداحافظی، مهمانی پایان یافت.
_ خیلی شب خوبی بود، ممنون
_خیلی وقت بود اینطوری دور هم جمع نشده بودیم. ممنون
_خیلی کار قشنگی کردید که همه بودند. ممنون
_خیلی دلتنگ هم بودیم. ممنون
و من آموختم که گاهی خداوند چنان آزمونهای سختی میگیرد که خودت هم متحیر میمانی با یک سوال بی جواب که راز مهمانی چه بود.
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آید
۰۳/۱/۳
#تمرین_نوشتن
آخرین دیدگاهها