بحر نوشتن با ساعت شنی تمرین جلسه هشتم

 

بحر نوشتن با ساعت شنی با هم‌نویسی است که پس از بازگشایی دفتر مجله «چشمه خورشید» در برنامه کارهایم قرار دادم. موضوع از این قرار ست که هر روز در دفتر مجله برنامه‌ای برای اعضای گروه داشته‌باشیم. من هم بهتر دیدم با تجربه‌هایی که از نوشتن دارم و تمرین‌هایی که روزانه انجام می‌دهم تجربه نوشتن را با دوستانم به اشتراک بگذارم. تمرین‌هایی که با هر بار انجام دادن آن خودم غافلگیر می‌شدم. تمرین‌ها را دسته‌بندی کردم و برای هر جلسه دو تمرین آماده کردم.
یادداشت امروز مربوط به جلسه هشتم است.
از اولین چهارشنبه که این کار را آغاز کردیم روز به روز به مشتاقان با هم‌نویسی اضافه می‌شود. روز چهارم بهمن ساعت چهار عصر کلاس شروع شد. من عبارت تاکیدی را از روی تخته خواندم. بچه‌ها نوشتند و تمرین هفته قبل را یادآوری کردیم.
تمرین هفته قبل: اصطلاح معروف «نگو، نشان بده» بود.
دوستان خواندند ولی هنوز آن‌ چیزی که من می‌خواستم نبود کمی بحث و تبادل نظر کردیم من متن خودم را خواندم که نظر بچه‌ها بود که متن رسا نیست و دقیق گفته نشده‌است که مادر داستان شما چرا نمی‌خواهد یک سوزن هم از پدرش در خانه آن ها باشد.
داستان این‌ بود:
مال پدر
خورشید روزهای پایانی شهریور تازه داشت غروب می‌کرد و ماه هنوز طلوع نکرده‌بود. مهمانی خواهر و برادری خاصی بود. مادر سماور را آتش کرد و روی ایوان اتاق مهمانی گذاشت. یک دست فنجان و نلعبکی توی سینی چید. چارقد گلدارش را از توی رختدان بیرون آورد و روی سر انداخت توی آیئنه گوشه‌ی طاقچه نگاهی به خودش کرد. چند تار سفید زیر چارقد گلدار را لابه‌لای موهای سیاه تابدارش پنهان کرد. از زمستان که سیاهپوش پدر شده‌بود. شش ماهی می‌گذشت که چارقد گلدارش را  نپوشیده‌بود بوی آهار پارچه و نفتالین گرفته‌بود.
هندوانه را قاچ‌های کوچک زد تو کاسه بلوری صورتی یادگار مادرش ریخت. کنارش زیر پوستی گل‌سرخی‌ها را گذاشت.
خاله کوچیکه بدون شوهرش و دایی یکی یک دانه بدون زنش آمدند.
خاله باجی و خاله وسطی خنده‌کنان آمدند. خاله باجی تو ایوان کنار سماور نشست.
دور هم نشستند و چای اول را خوردند. پدر کنار دیوار اتاق نشیمن پایین تکیه داده‌بود و دود سیگارش اتاق پر کرده‌بود.
مادر ظرف هندوانه را روی دستش گرفت.
تو آستان در ایستاد و گفت:
_نمی‌خوام یک سوزن ازش تو خونه من باشه
پدر سیگارش را  تو زیر سیگاری جلو دستش فشار داد و گفت:
_آخه زن نمی‌دونم برای چی اینقدر ابروم می‌کنی مال پدر از شیر مادر حلال و زلال تره. اینا دیگه همه می‌دونن.
_ آره خوب ولی،
حرفش قورت داد و برگشت به طرف پدر و گفت:
_خدا به خودمون بده. تا حالا بالای دست تو، با کم و زیاد زندگی ساختم. پس‌فردا پسرآ بزرگ‌ میشن کمک حالمون میشن. راضی نمی‌شم یه پوشی از او خدا بیامرز تو زندیی‌مون بیا. همون روز وقتی که خاک رو سرش ریختن برام همه چی تمام شد.
_ ای حرف را صد دفعه زدی اما خوب با این بهار بی بارون که گذر کرد؛ گمون نکنم  بیابون و صحرا امسال دست و دلباز باشن.
_مگه تا حالا از گرسنگی مردیم از این به بعدش هم می‌گذارنیم.
_زن می‌دونم، اگر نخواهی کاری کنی کسی نمی‌تونه مجبورت کنه اما خوب یک وقت‌هایی مثل این فرق می‌کنه. حساب یک قران و دو زار نیس، پای سهم ملک و خانه به کاره. پسرآ دیگه دارند بزرگ میشن و یک آینده می‌خواهند یا نه؟ شاید ای یکی هم مثل برادر بزرگش بخواه هنوز سربازی نرفته زن بگیره می‌خواهی دست‌مون جلو کی دراز کنیم‌؟
_ نمی‌دونم دست خودم نیست وقتی به این فکر می‌کنم که مادرم تو دیار غربت از دست‌ رفت. هنوز چهل روز نشده جانشین براش آورد، جگرم می‌سوزه
ترا به ارواح مادرت دیگه حرفش نزن.
پدر یک سیگار دیگر روشن کرد.
مادر از تو درگاهی دمپای‌هایش را پوشید و رفت اتاق بالا.
‌دایی گفت:
_خانم باجی بگو عمو حمید بیاد. بزرگ ما هستند غریبه که نیست.
کاغذ تو دستش را به طرف مادر گرفت و گفت:
_ سهم شما را هم‌ تمام و کمال تو این برگه نوشتم بده بچه‌ها بخوانند. به یک شما خواهرها و به دو برای من.
مادر ظرف هندوانه را گذاشت وسط اتاق و زیر پوستی‌ها را چید جلو خواهرها و برادرش و گفت:
– خوش حلال‌تون باشه من هیچ از این ملک و املاک نمی‌خواهم.
هندوانه را چید تو زیر پوستی‌ها و گفت:
هنداونه بخورید، خُنکه جگرتون حال میاد.
صدای دایی از تو پله‌ها جلو در حیاط آمد:
_خانم باجی فردا صبح میام سراغت بریم محضر سندها واگذاری را  امضا کنی.
ماه وسط آسمان بود و حیاط یکپارچه مهتابی و روشن شده‌بود.

در ادامه جلسه بحر نوشتن با ساعت شنی
تمرین دوم بخشی از کتاب «خانه پدری» از «م.ا.به آذین» را خواندم و از بچه‌ها خواستم از محله قدیمی خود بنویسند که پنج دقیقه زمان دادیم و نوشتم. البته برخی دوستان نمی‌خواستند به محله قدیمی خود سر بزنند. به ساعت پایانی کلاس نزدیک شدیم و من یک شگفتانه داشتم.‌
تمرین آخر را گفتم دوستان با چه آهنگی خاطره دارید.
بخشی از آهنگ «چو مرغ شب خواندی و رفتی» از بانو سیما بینا را خواندم. صدام تو حجره پیچیده‌بود. ولی به علت خستگی حنجره، بعضی جاهای آواز، دقیق روی گام خودش نبود.
در پایان عکس یادگاری گرفتیم و یک خط مناجات از «خواجه عبدالله انصاری» خواندم. همه با حال خوب خداحافظی کردند جلسه هشتم هم عالی برگزار شد.
۴بهمن‌۱۴۰۲
یادداشت از جلسه بحر نوشتن با ساعت شنی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *