زنان سرزمینم

بازی سرنوشت
سراسر خیابان تابلوی آرایشگاه و ترمیم ناخن و کاشت مژه است. یکی زیرزمین و یکی پشت پرده برزنتی و یکی هم حیاطی بزرگ و پر درخت و با واحدی که از در و دیوار آن آیینه‌ها هر لحظه حرکاتت را به رخ می‌کشیدند.
وارد شدم و سلام کردم.
جلو آیینه قدی ایستاده‌بود و گویا می‌خواست مژه‌ای در چشم فرو رفته را بیرون بیاورد.
_ می‌خواستم ابروهایم را مرتب کنم.
_وقت داشتید.
_ نه
از مژه دست کشید و صورتش را ماساژ می‌داد تا شاید کرم به پوستش بنشیند
گفت: وقت فیبرز داشتید
_نه فقط می‌خواهم ابروهایم مرتب کنم.
با دست به صندلی مخصوص یونیت اشاره کرد.
نشستم. در هر آیینه‌ای به زاویه‌ای نشسته ‌بودم. یکی سر می‌چرخاند دیگری رو برمی‌گرداند.
صندلی کشید و روبروی من مقابل صورتم نشست. آنقدر نزدیک که نفسش را حس می‌کردم.
مژهایش بغل به بغل هم چیده‌بودند. مشکی شبق‌گونه، به بینی‌اش یک حلقه وصل بود، با نگینی بی درخشش. نفسی عمیق کشیدم و چشم‌هایم را بستم. دست‌های گرم و کمی مرطوبش را روی ابروهایم کشید و گفت:
_خیلی خالیه، بیشترشم سفید شده، دختر دارید؟
_آره
_دختر آدم پیر می‌کنه، تا کوچکه یه جور باید مراقبش باشی،شوهر که می‌‌کنه همش باید غصه‌اش بخوری. مامانم بالای ما پیر شده، داماد داری؟
یک دستش روی گونه‌ام بود و دست دیگرش روی پلکم.
کمی عقب رفت نگاهی به ابرویم انداخت
_فیبروز کن مگه چقد میشه همش سیصد تومن به جاش این خالیا پر می‌شن.
_نه اصلا دوست ندارم، می‌خواهم مثل مادرم قیافه‌ام تا آخر طبیعی باشه‌.
_حالا خیلی زوده که از مرگ بگید.
زیر دستش بودم و زیاد نمی‌توانستم حرف بزنم.
یک لحظه دست از کار کشید و تیغ را خشاب کرد.
_ آخ …
_ مواظب باشید!
_ نه نبرید اینا که چیزی نیست.
گفتم: من که حرف از مرگ‌ نزدم‌! پیری اجتناب‌ناپذیره. گذر عمر که دروغ نمی‌شود.
_ اصلن شما پیر نیستید. فکر کنم همسن مامانم باشید. مامانم از وقتی من‌ با یه بچه برگشتم یهو موهاش سفید شد. همش نگاش تو گل قالیه.
اولش باور نمی‌کرد. اصلن کی باور می‌کنه که یک مرد آنقدر قدرنشناس باشه.
همه جوره پاش وایسادم با نداری اول زندگی و با مادر تلخ زبونش. یه دفعه خبر شدم دیدم زندگیم رو به نابودیه
دخترم کوچک بود هی می‌گفت مامان‌، خاله‌ام از این تاپ‌ها می‌پوشه…
شوهرم می‌گفت‌: با این آرام‌بخش‌ها که می‌خوری بچه را توهمی کردی.
تا اینکه یک روز قرص نخوردم و خودم زدم به خواب و آنچه نباید می‌دیدم، دیدم.
موچین تو دستش چرخاند و سردی دستهایش را روی صورتم حس می‌کردم. مژه‌های فر یکدستش به اشک خیس شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم قورت دادم.
چه می‌توانستم بگویم‌. کمی روی صندلی جابه‌جا شدم.
دستمالی روی ابروهایم کشید.
_ اگه فیبروز کنی ده سال جوانتر می‌شی بازم هر جور صلاحته‌.‌
آیینه را جلوی صورتم گرفت.
_ تو خط ابروتون نرفتم.
بلند شدم و یک چک کارت پنجاه تومانی بین دو دستم به طرفش گرفتم.
_ نه اصلن به جان یه دونه دخترم پول نمی‌گیرم. دلی بود. امروز دختر خاله‌ام کار اداری داشت؛ گفت بیا، آرایشگاه باش تا من‌ بیام‌.
چک کارت را روی میز گذاشتم.
به طرف در رفتم خودم تو آیینه نگاه کردم دو قیطان باریک‌ بالای پلک‌هایم خودنمایی می‌کرد.
تشکر کردم. درونم از بی پناهی زنان سرزمینم آشوب شده‌بود، بی‌هدف راه پس‌کوچه‌های پیچ در پیچ خیابان اصلی را پیش گرفتم.

۲۲آذر ماه ۱۴۰۲
یادداشت روز
زهرا سلیمی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *