به محله قدیمی خود سری بزنید

به محله قدیمی خود سری بزنید.

می‌دانم نمی‌خواهی چیزی از درد و رنج جاری در آن گوشه شهر بشنوی… اما خبر نداری که آن گوشه‌ی شهر گوشه‌ی تو هم هست. (لی آلن جونز)

دوره تمرین نوشتن «بنویس، طفره نرو» را امسال مرداد ماه آغاز کردم. در این دوره تمرین‌های متفاوتی از کتاب‌های مختلف جمع‌آوری کردم در قالب پنج جلسه‌ی  دو ساعتِ در دفتر گردشیاران به مدیریت خانم داوری برگزار شد.

برای هر تمرین به سراغ کتاب‌های کتابخانه می‌روم و متن یا  نوشته‌ای که جذاب باشد برای تمرین طراحی می‌کنم. تمرین «به محله قدیمی خود سری بزنید» را ازمقدمه  کتاب «شنیدن شهر» ترجمه «نوید محمدرضاپور» طراحی کردم.

بخشی از کتاب را در کلاس خواندم. بعد شروع به نوشتن کردیم. بعد از پنج دقیقه دوستان همچنان اشتیاق به نوشتن داشتند. اما تمرین خود من با عنوان…

کوچه نشاط

دوستی‌ها، قهر و آشتی‌ها، حسادت‌ها، رقابت‌ها، رفاقت‌ها، ترس‌ها همه در همان کوچه‌های کودکی شکل گرفته است.

برای پیاده‌روی روزانه هر جایی که قدم‌هایم من را ببرد بی چون و چرا می‌پذیرم و دل به او می‌سپارم.

باد خنک پاییزی به صورتم می‌خورد. برگ‌ها را می‌رقصاند و می‌چرخاند و جلوی پای هر عابری، پاییز را به نمایش می‌گذاشت.  باد بی‌صدا از لابه‌لای شاخه‌ی درخت‌های تناور خیابان اصلی در بین هیاهوی ماشین‌ها گم می‌شود. از تنگاتنگ ماشین‌ها  عبور می‌کنم. به لب رودخانه می‌رسم. درخت‌های نیم کوتاه در بین انبوهی از زباله‌ها ریشه داده‌است. موش‌ها بزرگتر از حد تصور در گوشه و کنار رودخانه  تر و فرز آشکار و پنهان می‌شوند. انباشت زباله همان خانه‌ی امنی‌ است که موش‌ها از بودن در آن لذت می‌بردند. آب زلال باریکی از وسط رودخانه، بی‌رمق جاری‌ست. پل همچنان پا برجاست. دیواره‌های سنگی زیر سایه پل عمری گذرانده و خاطره‌ها و یادها دارد.

مادرم فرش بزرگ را روی تخته سنگ‌ زیر پل کشانده تا خشک شود. فرش بته‌ی دست بافتش را کاسه می‌کشد و تا هر چه غبار در آن هست بیرون بیاید. کمر راست می کند و آسمان باز را نگاه می‌کند. دستی سایبان چشم می‌کند و دست دیگر را تکان می‌دهد. با شادی دست بلند می‌کنم، نه فرشی هست نه آب زلالی و نه مادرم.

رودخانه با دیوارهای آجری و سنگی برشی عظیم به خیابان داده‌است. از جوی پیوست به رودخانه آب  زهراگین با زباله‌ی آبشاری فرو می‌ریزد. آبشاری پر از بوی ته مانده‌های غذایی و پلاستیک‌های غیر قابل تجزیه و شیشه‌های نیم شکسته است. صدای آبشار با بوی تند و زننده است. ذات آبشارست که فریاد سر‌دهد ولی چه باک که زباله راه نفسش را گرفته‌است.

آب  باریک و نحیف کف رودخانه به عشق رسیدن به کویر همچنان می‌رود و می‌گذرد. با  گذر از هزاران  بسته غذای نیم خورده و  شیشه‌های آب و قوطی‌های نوشیدنی که می‌خواهند با آب همراه شوند ولی راهی که رود می‌رود راه رهایی و میزبانی درناهاست چه بهتر که زباله‎‌ها در کف رودخانه بمانند تا طبیعت پس از پانصد سال یا دویست سال فکری برای تغییر آن ها بکند.

پل کوچک قرار و مدارهای بچگی ما  لوله‌های قطور سیمانی شده‌است. دیگر جایی برای ایستادن و شنیدن  عبور آرام و بی صدای  آب نیست. قوس سیمانی غول آسا، پل را در زیر خود دفن کرده‌است. پل زیر فشار سنگین عبور ماشین‌ها کمر خم کرده‌است.

درخت اقاقیا (بسم) سرکوچه  اگر چه تنومند شده‌است ولی بی بار و کم برگ ‌است. قد کشیده  خود را به پنجره شیشه‌ای و براق چسبانده‌است و سهمش از آسمان هر روز کمتر می‌شود.

دیوار کاهگلی خانه‌ی درنداشت آقا بزرگ خط‌های موازی سفید آهنی شده که با فشار یک دکمه با سر و صدای زیاد دهان باز می‌کند تا  استراحتگاه مرکب‌های آهنی باشد.

خواربارفروشی داش محسن و شاطر حسین (پدر) کف آسفالت خوابیده. درهای چوبی و پیشخانش همرنگ آسفالت سیاه و تیره رنگ شده‌است.

قدم کوتاهم به پیشخان نمی‌رسد. صدای تراوزی شاهینی  لحظه‌ای قطع نمی‌شود. باقلواهای شیرین را همه خریده‌اند. گوشه‌ی سینی کمی باقلوا چسبیده با نوک ناخن می‌کنم. داش محسن با تَغیُر صدا می‌زند «دختر! چی می‌خواستی؟» دستپاچه می شوم: «یک سیر قند و یک چارک چایی…» صدای کودکانه  و خجلت زده‌ام  در صدای متعجب داش محسن: «…یک چارک چایی!» محو می‌شود و به گوش کسی نمی‌رسد.

حلیمه خاتون  پیرزن محله دیگر واسطه نمی‌شود تا مادرم از گم کردن لباس، خواهرم را زیر ضربات شلنگ سیاه نکند. حلیمه خاتون با قد خمیده، لباس خیس در دست جلوی در نیم لنگه‌ی باز چوبی حیاط ایستاده. صدا می‌زند: «آجی شوکت! این پیرنه جلوی در حیاط ما افتاده‌بود.» مادرم شلنگ را پشت سرش قایم می‌کند. خواهرم همچون گربه‌ای خیز برمی‌دارد  از زیر پای مادرم می‌گریزد.

طاقت نوشتنش را ندارم.

عمو غلام حسین سال‌هاست که صندوق‌های سبزی و هویجش عقب نشسته‌اند. بقالی‌اش  دهانه گاراژی شده برای ماشین‌های مدل بالای نوه‌ها و نتیجه‌هایش که مغازه‌ی  نقلی‌اش را به یاد هم ندارند.

تنه‌تابی از لب جوی کنار کشیده.  حیاطی با درخت‌های نارون و افرا شده‌است. تنه‌تاب‌ها سبک پا آواز می‌خوانند و گلوله‌های نخ در دستان کوچکشان بر زمین می‌غلتد. از روزن‌های مدور آن نور به زحمت به درون زیرزمین تنه تابی می‌تابد. چشمان آن ها کم سو کم سوتر می‌شود. صدای آوازشان دور و نزدیک می‌شود. تنه‌تابی رخ عوض کرده‌است با اینکه عقب نشسته ولی هنوز بزرگ و جادار است. هر گوشه آن مظهری از تمدن می‌درخشد. خانه‌ها طبقه به طبقه روی هم سوار شده و چیزی نمانده با آسمان همسنگ شوند. تلویزیون بی مخاطب روشن است و فیلم نشان می‌دهد. تلفن همراه در دست بانوی خانه، ورق‌بازی را برای باز هزارم امتحان می‌کند. یک بار دیگر فال ورق شاید این بار بی‌بی دل جواب بدهد. از نورگیر گوشه‌ی زیرزمین نور کمرنگی بر گل‌های خسته گلدان نشسته‌است.

درخت توت پر بار محله گرد پیری بر سرش نشسته. تک و توک توت خشکیده‌ای بر بلندترین شاخه‌هایش ماسیده. حتی کلاغ پیر محله هم آشیانه‌اش را  بر درخت توتی جوان چند محله آن طرف‌تر بنا کرده‌.

دالان پر هیاهوی بازی‌های کودکی ما سقف سیزیش فرو ریخته و ابعادی بیش یافته و هنوز بی درخت است.

دالانی بی عطر کاهگل و بی حضور دختر همسایه شده که کوچه را آب پاشی می‌کرد تا به استقبال پدر خسته‌ی از کار برگشته‌اش برود‌.

دالان امن خط بازی و قایم موشک بازی‌های کودکانه ما دیگر نه خطی بر زمین و نه  طاق‌نمایی برای پنهان شدن داشت.

به دنبال  نگاه غضب‌آلود برادرم بودم که در گذر زمان گم شده‌بود.  برادری که بازی‌های کودکانه ما برای آن ها مفهومی نداشت. بودن ما در کوچه غیرت آن ها را خدشه‌دار می‌کرد. خواهر را چه به مشق عشق کردن!

جهان آن ها از کوچه و محله فراتر بود. در چند محله‌ی دیگر دل می‌باختند. هیچ غریبه‌ای حق  عبور از کوچه‌ی ما را نداشت. قلمرو آن ها باید حفظ می‌شد. تعریف این قلمرو را نمی‌دانم چه بود و چرا خود می‌توانستند در هر محله‌ای سرک بکشند.

کوچه‌ی محل کودکی خالی و خلوت  بود. نمی‌توانستم از خاطرات کودکیم دل بکنم.  کنار دیوار کوچه بن بست ایستادم.  عکسی به یادگار گرفتم. با هجومی از خاطرات به سمت انتهای کوچه رفتم.

از کوچه «نشاط» گذشتم.  گشتم و بوییدم و چرخیدم قدم‌هایم را آهسته کردم.

کوچه بن بست، همچنان پابرجا بود و قرارهای عاشقانه را از خاطر نبرده‌بود؛ با دخترکان عاشق پیشه دوچرخه سوار که با طنازی رکاب می‌زدند و در انتظار پسرکانی  بودند که از دور نمایان می شدند. نشاطی دوباره در آن جان گرفته بود. با قلبی آسوده  به سمت خیابان رفتم. در هیاهوی شهر گم شدم.

 

۱۵آبان ۱۴۰۲

 

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *