میدانستم که روسری مشکی را باید در گنجه لباسهایم داشته باشم. هر بار از خریدنش سر باز میزدم. روسری زرد و قرمز و حتی نارنجی نظرم را جلب می کرد.
شب پاییزی بود. گوشهی اتاق مادر چندک زدهبودم و خودم را بغل کردهبودم. باورپذیر نبود آنچه حقیقت داشت و در انکارش بودم. وجودش را در اتاقش احساس می کردم. مگر میشود از همان ساعتهای اولیه همه چیز را ترک کنی. برای یک سفر کوتاه باید حداقل چیزهایی را برداشت، این که دیگر سفری بیبازگشت بود.
برای فردا صبحِ نیامده، سفارشی نکردهبودی؛ ولی همیشه دوراندیشیهایی داشتی. گویا در سفر کربلا خلعت خریدهبودی. دستهایم را از دور زانوهایم باز کردی کلید در کمد را نشان دادی. هیچوقت دوست نداشتی در وسایلت سرک بکشم. من هم دست از پا خطا نکرده و به حریمت نیامدهبودم. ولی حالا خودت بقچه گوشهی کمدت را نشان دادی. گره را خیلی محکم زدهبودی. باید هم محکم میزدی. شوق زندگی و امید به فرداها آنقدر در وجودت موج میزد که اصلا باید درش مهروموم بود وهیچوقت باز نمیشد. اگر من گرداننده و مسئول پرشدن پیمانهها بودم، پیمانهی تو را هرگز پر نمیکردم. همیشه سرخالی میگذاشتم تا نفست و عطر تنت را همیشه همراهم داشته باشم. گلایههای دلتنگیات را هر چند دلتنگ کننده بود؛ بشنوم. گره را کمی شل کردم. دستم یاری نمیکرد. بقچه را پس میزد. دوباره دستهای من را به سمت گره بردی . گره را باز کردم. بودی و میدیدی و میگفتی «کربلا که برای زیارت مزارمادرم رفتم همان جا خریدم. به شما نگفته بودم.» میدانستم که نمیگویی از غصه خوردن ما غصه میخوردی. ولی یاد مادرت با خرید خلعت برایت زنده شدهبود. روسری مشکی روی بقچه بود. هنوز رخت عزا به تن نکرهبودم. روسری را برداشتم. خیلی کوچک بود. گره نمیخورد. گره زدم. باز شد. دستم به سمت انگشترم رفت. انگشتر را حلقه روسری کردم. موهایم را زیر روسری جا دادم.
ایستاده بودم. نگینهای الماس گونه روسری را با شال میپوشاندم. وقت تکبر نبود. خاک بود که پایان زندگی را ملموستر از آنکه باشد؛ زیر و رو میکرد. تا با ارزشترین گوهر زندگیم در آن جا بگیرد. چه جای آنکه نگینهای بی ارزش خودنمایی کنند.
روسری مشکی و انگشتر نگین الماسی رفیق مراسم عزا شدند. هر مراسمی که بود به یاد تو و برای سوگواری تو میپوشیدم. هر خاکسپاری گویی تو بودی که به همان ارزشمندی برای همیشه از پیش من میرفتی.
زندگی و درگیرهایش، وقت فروش انگشتر و دل کندم شد. چرا که پس از سالها یاد گرفتم که زندگی بخشیدن و ساختن است. انگشتر در ترازو طلا فروشی رفت تا زیرزمینی خریداری شود برای رونق کسبی و زنده شدن بخشی از تاریخ و فرهنگ شهرم. دیگر یاد گرفتم که باید دل کند. تاریخ بخشی از شهر را ساختیم و پرداختیم.
شب عید و وقت دید و بازدید است. در دیدار و روبوسی از دخترم انگشتر در دستانش میدرخشید گفت: «مادر به خاطر تو خریدمش.» میخواهم عیدانه باشد؛ نپذیرفتم. دل کنده بودم و نمیخواستم دلبسته باقی بمانم.
در گذاری در قاب طلافروشی همچنان میدرخشید و چشم انتظار حلقه روسری زرد و قرمز بود. تا این بار به گونهای دیگر بدرخشد.
وارد طلا فروشی شدم و انگشتر را نشان دادم. دست خالی بیرون آمدم. شنیدم خاک سرد است ولی مهر تو را هرگز نمیتواند ذات سردی خاک سردش کند.
۱۷مهر۱۴۰۲
آخرین دیدگاهها