کتاب در نشر بید به مدیریت دکتر عباس سعیدی و صفحه آرایی آقای علی سارباننژاد در ۱۴۸ صفحه تمام رنگی چاپ شده است.
کتاب راز شب مهآلود سفرنامه من به قونیه است .
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتی است که تقریر میکنند(حافظ)
هر روز در کلاس دَرس تو حاضر میشدم و غزلیاتت را میخواندم؛ کلماتی را که از فهم و درک آن عاجز بودم به کمک فرهنگ لغت(معین) به معنی مختصری میرسیدم و در اعجاز کلماتت غرق میشدم. آنگاه به کلاس درس مثنویات آمدم. در کلاسِ درس در گوشهای نشستم که از نگاه تو به دور باشم و آنگاه که در پایان شعری از مثنوی به خموشی دعوت کردی، دانستم که از نگاهت به دور نبودم و دانستی که از معنی روانشناسی و جامعهشناسی و وحدت ادیان آن را درک نکردم، چرا که سواد خواندن و نوشتن برای خواندن این «دکان وحدت» کافی نیست. به دیدار خود من را طلبیدی. در سفری با فاصله زمانی کوتاه کوه و جنگل و دشت و دریا را پشت سر گذاشتم و به سرزمینی که مزار تو و همه عزیزانت و همچنین مریدان و صوفیها بودند؛ قدم گذاشتم. برای دیدارت لحظهشماری میکردم. گویا تو من را طلبیدی بودی که رازی نهفته به من بگویی. آنگاه که شب هنگام در مأمن و آرام خوابت قدم گذاشتم و به حضورت آمدم؛ تمام گنبد و گلدستهات در مه رقیق و شیری رنگی فرورفتهبود، نجوایی آرام گوشم را نوازش داد و گویی زمزمهای آشنا و ناباورانه؛
گفت:رو زین حلقه، کین در، باز نیست بازگرد، امروز روزِ راز نیست
دانستم هنوز راه زیادی در پیش دارم. بر سنگ فرش تمیز و براق آن آرام و بیصدا قدم میزدم و میخواستم ترا در کنار خود احساس کنم؛ تا با من هم قدم شوی و در گفتگوی درونی با من هم سخن شوی. لحظهای چشم بر گنبد فیروزهاییت، انداختم که در مه زیباتر و با شکوهتر جلوهگری میکرد. نمیدانم چرا! دل کندن از آن فضای آرام که از هر گوشهاش صدا و آوازی آرام به گوش میرسید این قدر سخت بود. قدمهایم را تو راهبر بودی و هدایت میکردی. به خانهای در همان نزدیکی به نام «خانه پنج» رفتم. از بدو ورود سکوت بود که بر آن جمعِ عاشق حاکم بود. پاورچین پاورچین قدم به اتاق اصلی گذاشتم. اتاقی که فقط صدای نی نوازندگان روشندل میآمد. عاشقانی که از اعماق وجودشان با حزن تمام، دَم مسیحایییشان را در وجود هر مستمعی میریختند. در و دیوار مملو از عکسهایت و آیات قرآنی که حاکی از یکتاپرستی بود؛ تزیین شدهبود. همراه با صدای نی ناگاه دستها با شور به عشق تو بر دفها میکوبیدند تا مریدانت را به عرش ببرند. آنان که خود را ذرهایی از وجود لایزال الهی میدانستند؛ آرام و بیصدا به سَبُکی پَر از جا برمیخاستند و در گردشی منظم و آرام در عالمی فرومیرفتند که برایم بیگانه بود، آنچه میدیدم و آنچه میشنیدم. سعی در تجزیه و تحلیل آن داشتم. گویی آنها دل و جانشان به نیرویی فوق تصور وصل میشد، من به چپ و راست نگاه میکردم. بیگانه بود برایم آنچه میگذشت. کلام و آواها که با حزن و اندوه خوانده و تکرار میشد برایم آشنا شد؛ اما آن حالت و احساسی که در وجود آنها موج میزد برایم بیگانه بود و باورپذیر نبود؛ نمیدانم آنچه آنها لمس میکردند و در آن فرو میرفتند؛ جدا از باورهای من و جدا از ذهنیتم بود؟ آنچه با تکرار کلمه لا اله الا الله -که با لحن خاصی ادا می شد- در وجود آنها به حرکت در میآمد و آنها را به حرکات ریتمیک و منظم وامیداشت چه بود؟ در لحظهای چشمها را میبستند که به ریسمان الهی متصل شوند. چنان رنگ از صورتشان محو میگشت که گویی خونی در جریان نبود. چرخشی آرام و منظم که ابتدا دستها را که به حالت اطاعت به شکل «لا» بین سینهِ و شانهِشان بود، باز میکردند و با اشاره به نیروی درونیشان دست راست رو به آسمان و دست چپ را رو به زمین میگرفتند؛ چرخشی آرام، مانند گردش با مرکزیت به نیروی ماورایی، گرد خود میچرخیدند و با صدای نی نقطهی اتصال خود را مییافتند و با او یکی میشدند. محو تماشا و سعی در درک آن چه میدیدم؛ بودم. در دل آرام گفتم: «اما من هنوز پیامم را از تو نگرفتم!» فردای آن روز به درون آرامگاهت آمدم که به معنی واقعی آرام بود. فقط صدای نی بود و بوی تند و خشک عود که در اعماق جانم نفوذ کرد. پس از کمی نظارهی اطراف و دیدن معماری بنایت که الحق زیبا بود؛ به دیدن دست نوشتههایت و لباس و ردای طوسی رنگت و رحل قرآن رفتم. پس در زاویهای روبروی آن جایی که جسم بیجانت خموش، آرامیدهبود؛ نشستم. دل به صدای نی و بوی عود دادم. باز پرسیدم: «حال چه میگویی؟» صدایی نشنیدم. پیر و جوان، زن و مرد از هر ملیّت و مذهبی آرام و بیصدا چشم به اطراف داشتند و همه در گفتگویی درونی بودند. آنهایی که به دنبال حسی برتر از آنچه در اطرافشان میگذشت؛ بودند چشمها را بسته بودند و لبها را آرام تکان میدادند و بدون صدا اشکی زلال بر گونههایشان میچکید. نمیدانم! چه نجوا میکردند؛ که اشک آرام میغلتید و فرو میافتاد.
نازکی دل سبب قرب توست چون شکند کار تو گردد درست
تلاش برای رسیدن به آن حس و حال را داشتم ولی از بستن چشمها پرهیز داشتم؛ میخواستم هر آنچه در اطراف هست؛ ببینم. شاید نشانهای را دریابم. نشانهاش همان سکوت و صدای آرام نی و بوی تند عود بود؛ که هر لحظه تا اعماق وجود نفوذ میکرد. در همان جایی که نشستهبودم، صحنههایی از رقص سماع که شب قبل از آمدن به آرامگاه دیدهبودم دوباره با شنیدن نی در ذهنم تداعی شد. رقصی که در شب اُروس (عُرس) تو شبی که به قول خودت:
فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
در آیینی که موسیقیاش مدام تغییر میکرد، از موسیقی آرام به موسیقی کمی قویتر و در آخر چنان گوشنواز و دلنشین میشد و در لحظهای، خرقههای مشکی رنگ با همدیگر و هماهنگ از تن جدا میکردند و در دستههایی که نماد عناصر طبیعت و نماد چهار فصل بود؛ آرام قدم برمیداشتند. حال به رقص سماع میپرداختند. در سماع نیز حرفها و رازهایی بود؛ که به آن دست نیافتم. فقط آرامش و خلوص نیت و چرخش برای رسیدن به آن نیرو چنان عمیق و بطنی که باید در آن کِسوت درمیآمدی و با آنها میچرخیدی شاید، لحظهای به آن وصل شوی.
در ادامه سفر چندین بار به مزارت و چندین بار به جمع عاشقانت رفتم؛ به دنبال آن رازی که تو مرا به آنجا فراخواندهبودی، گشتم. هر چه بیشتر تلاش کردم، کمتر یافتم که این را با عقل و منطق و چرا این گونه است! جور در نمیآید. باید خود را رها کرد و سپرد به دست آن دریای مواجی که من در ساحلش ایستادهبودم و هنوز جرات پا گذاشتن در این دریا خروشانی که در اعماق آن آرامش و زلالی بود؛ نداشتم. قدمهایم را تو راهبر بودی. در روز آخر سفر به سرزمینی(کاپادوکیا) چند کیلومتر دورتر رفتم، بهجا ماندههای کوه آتشفشان خاموش و گدازههایش را دیدم. خانههایی مینیاتوری که لابهلای کوه در بین گدازهها ساخته شدهبود هر کدام قصهای ناگفته داشت. برجهای پانزده متری که طبیعت با کمک عناصر چهارگانهاش (آب، باد، خاک، آتش) ساخته بود. درههای عمیقی که در مرکز آن رودی آرام در جریان بود. همه از عظمت و روح بزرگ پروردگارم بود.
در لحظهی آخر ترک شَهری که در آن به دیدارت آمدهبودم، آسمان صاف و درخشان به زلالی دریا بود. ناگهان بارش بارانی لطیف و مخملی آغاز شد.
تا به گوش ابر،آن گویا چه خواند؟ کو چو مَشک از دیدۀ خود اشک راند
برای زمانی کوتاه چشمهایم را بستم و سر به آسمان کردم؛ نم باران بر گونههایم چکید. چَشمَم را گشودم در اوج آسمان دورتر از دسترس من رنگینکمانی هفت رنگ خودنمایی کرد، رنگینکمانی که به هزار رنگ بازتاب داشت؛ هفت رنگ آسمانی من را به محور عشق، آنچه در طول سفر در انتظارش بودم؛ پیوند زد. در زمانی که سوار بر اتوبوسی شدم که از شهر راز و رمزهایت بروم؛ باران همچنان میبارید و شیشهی ترکخورده ماشین را بلورهای باران پوشاندهبود. همه جا در هالهای از قطرات ریز باران فرو رفت. بر نقش ابر و باد روی شیشهی ماشین خطی محو از خوشنویسی پدیدار گشت.
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
کتاب راز شب مهآلود در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ مصادف به سی و نهمین سالگرد ازدواج مان چاپ شده است.
23 پاسخ
مبارک باشه بانو. قطعن باید کتاب خواندنی و دیدنی زیبایی باشه. قلمتون مانا
بسیار زیبا، چقدر خوبه که سفر میرید و از سفرها مینویسید. هر سفر خودش یه زندگیه. چاپ کتاب هم مبارک باشه ❤
فریبا جان ممنونم از شما . دقیقن جمله قشنگی گفتید( هر سفر خودش زندگیه) من هم به جمله شما اضافه می کنم (سفر می کنیم تا بنویسم و می نویسیم تا دوباره سفر کنیم.)
خیلی حس خوبی داشتم با خوندنش.
مخصوصا قسمتهای آخر رو خیلی دوست داشتم
ممنون 🌹🙏
حلیمه جان خوشحالم که توانستم حس خوب سفر را با شما به اشتراک بگذارم. واقعا جز عشق به خدا دین و مذهبی دیگری هست. بازهم ممنون از شما
تبریک میگم سالگرد ازدواجتون و همچنین چاپ کتابتون رو💝
من بینهایت قلمتون و سبک نوشتاریتون رو دوست دارم. خیلی بهم انرژی میده خوندن متنهاتون.
ممنونم ازتون🪴💝
سلام عزیزم
اول مبارک باشه
الهی که سالیان سال به خوشی باهم زندگی کنین
و
دوم ؛
دختر کودتایی بود برای خودش…
کلی حظ کردم..
دست مریزاد…
ممنونم ندا جان . ما اصلا نسل کودتا بودیم
چقدر خوندن این پست بهم چسبید بانو.
حس کردم تو تمام لحظاتش حضور داشتم.
من هم به شما بابت چپ کتاب و سالگرد ازدواجتون تبریک میگم.
سپاس از شما محدثه عزیزم. خوشحالم که همسفر من شدید امیدوارم بقیه کتاب را بخوانید تا بیشتر در کنار هم باشیم
چقدر زیبا به شرح مشاهدات و احساساتتون پرداخته بودین بانو جان
سالگرد ازدواج و چاپ کتابتون هر دو مبارک عزیز
قسمت آخر و اون شعر عالی بود
مانا باشین بانو جان
بهبه مبارکا باشه چاپ کتاب جدید و سالگرد ازدواجتون. قلمتون سبز بانوش خوش بیان😍👏🏻🌱
عزیزمی زهرا جان ممنون از شما برای اینکه بستری فراهم فراهم کردید تا با هم بیشتر آشنا شویم
مبارک باشه هر دو
چه تقارن جالبی
شاد باشید
طاهره جان سپاس از مهرت واقعا اتفاقات زندگی همیشه غافلگیرکننده است.
بهبه
چه عنوان جذابی
چه طراحی جلد مناسبی
و چه نوشتهی زیبایی
تبریک میگم بهتون، مرسی که ما رو هم همراه خودتون کردید
لذت بردم
فقط یه نکتهی کوچک
خوندن متن برای من گاهی سخت میشد به خاطر چسبیده بودن خطها به هم
اگه یه کم با اینتر فاصله بدید بین متنها و پاراگرافها رو کوتاهتر بذارید عالیتر میشه
ممنونم یاسمین عزیز از محبت شما از نکته هایی که گفتید در متن قبلی هم تذکر داده بودید. باید یک نرم افزار روی لب تاب نصب کنم تا مشکل فاصله ها حل شود البته در کتاب راز شب مه آلود در نسخه کتاب فاصله ها درست و دقیق است بازهم ممنونم از دقت شما .
زهرا جان تبریک برای قلم زیبا وچاپ کتابتون. موفق وموید باشید.
ممنونم از شما معصومه عزیز به امید دیدارتون
نوشته شما سفر نامه نبود. بیشتر دل نوشته و حال درونی بود.
سلام و ارادت خانم طوسی جان این ابتدای کتاب و به جای مقدمه است. داستان سفر بعد از این آغاز می شود. سفر به قونیه یک سفر متفاوت است و بیشتر حال درونی است. اگر افتخار بدهید و بقیه کتاب را بخوانید و با من همسفر شوید شاید نظرتان عوض شود سپاسگزارم که وقت گذاشتید و خواندید.
بیشتر از اینکه درگیر تجربیات فیزیکی سفرتون بشم متوجه تغییر و تحولاتی شدم که به واسطه سفرهای درونی براتون اتفاق افتاده و لذت بردم و آموختم
سپاسگزارم و خوشحالم که توانستم حس درونیم را با شما تقسیم کنم