اسکله ماهیگیری چابهار
برای خرید به بازار محلی کُنارک رفتیم. در این بازار جنس استوک میفروختند. اجناس آسیب دیدهی ناقص یا از مد افتادهی که ارزانتر بود. واجه عِمران از ما خواست در موقع خرید به جای واژه فرانسوی «مرسی» و «تشکر» عربی بگوییم: مهربانی!
کف مغازههای کفشفروشی با فرش پوشیده شدهبود. تنوع کفشها، انتخاب را مشکل کردهبود. فروشندهها تونیک بلند و شلوار همرنگ بلوچی به تن داشتند. با شنیدن کلمه «مهربانی» ما لبخندی به شیرینی میزدند. هر چند بدون خرید با گفتن مرسی! از
مغازه بیرون میآمدیم ولی همچنان لبخند بر لب ما را بدرقه میکردند. سفر تازه شروع شدهبود. خودم را برای خرید آماده نمیدیدم. با امید به اینکه در زمان دیگری خرید بهتری خواهم داشت از فروشگاههای کنارک دست خالی بیرون آمدم. غافل از اینکه کوتاهی سفر این امکان را کمرنگ میکند. برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم. برای تجربهی تنوع غذایی بلوچی دو به دو غذاها را با هم تقسیم کردیم. من و خانم داوری با همدیگر هم سفره شدیم. با ادویه مخصوص بلوچی تازه متوجه طعم واقعی میگو و ماهی پلو شدم. یکی از همسفرها قورمهسبزی سفارش داد. مادرانه فکرکردم، مگر رو دستِ قورمه سبزیهای مادرها هم هست؟
ولی آنچه در سفر آموختم در هیچ کتابی نخواندم. نکته به نکته پیش میرفت. خط به خط بیآنکه بخوانم، نظاره میکردم و
میآموختم. قضاوت نکن! خوردن قورمهسبزی در کنار مادر خود پیامی پنهان بود. الله اعلم.
برای دیدن اسکله ماهیگیری سوار مینیباس شدیم. مسیر اسکله به طول هفت کیلومتر بلندترین اسکلهی خاورمیانه بود. بیش از پنجاه درصد ماهی تن کشوراز این اسکله صید میشود. روبروی ما کوههای چابهاربود.
دانش ساخت لنج در دریانوردی چابهار به دوران افشاریان برمیگردد. ساخت لنج به عنوان هشتیمن «میراث فرهنگی ناملموس» سال۲۰۱۱ میلادی در سازمان جهانی «یونسکو» ثبت شدهاست. هر لنج صید ماهی حداقل بیست میلیارد تومان قیمت دارد.
واجه عمران با عِرق و عشق از صیادی و دریانوردی صحبت میکرد: «کار در لنج و در معدن از نظر سختی با هم برابری میکند. همین الان که از اسکله جدا شوند تا سه ماه در دریا تا سومالی و افریقا میروند، حدود سه تن ماهی صید میکنند و به ساحل برمیگردند. قبل از رفتن به دریا باید مبلغی به حساب دریانوردان سومالی واریز شود. در فرهنگ کشور مسلمان سومالی، گرفتن این پول خیلی عادی است.
صیادان ماهی را تخلیه می کنند و دوباره به دریا برمیگردند. صیادی اواخر شهریور آغاز و اواسط اردیبهشت سال بعد پایان مییابد.
فصل تخمگذاری آبزیان و زمانی که دریا طوفانیست، صیادان به دریا نمیروند. نفر اول هر کشتی ناخداست. به ملوانها «جاشو» می گوییم. کشتی سه خدمه به نامهای سرهنگ و مکانیک و آشپز دارد.»
کشتی اقیانوس پیما
روی عرشهی کشتیِ اقیانوسپیمایی که لنگر انداختهبود؛ رفتیم. دنیای جدیدی که برای همه ما جدی شدهاست، درست حدس زدید از همه چیز و همه جا عکس گرفتیم. گاه به نظر میرسد که در قاب عکس نمیتوان حقیقت را گنجاند.
چهره مهربان جاشویی که آرام از کنارمان گذشت با نگاه پرسا و کلام مهرآمیزش را چگونه در یک عکس ثبت کنم!
بوی شور و گس دریایی که مسحورش شدهبودم و نمیتوانستم از کنارش دل بکنم؛ چگونه در قابی محصور کنم!
چرا باید اهتزار پرچم سرزمینم را در قاب عکسی ثابت کنم، این عِرق میهنی باید تا ابد بر فراز دریاها و اقیانوسها، در باد برقصد.
چرا باید با عکس گرفتن از لذت دل زدن آب کنارهی دریا بر دل کشتی، بکاهم! بگذار دریا با کشتی معاشقه کند. بگذار آب دریا
خودش را به تن کشتی بزند او را باز به دریا بخواند:
بیا بر موجهایم آرام بلغز.
بیا سوار بر موجهای سرکشم شو تا اقیانوس، اقیانوس را با هم درنوردیم.
بیا با من همراه شو تا برای کسب روزی حلال تو را به سرزمین مرجانها در قعر اقیانوس ببرم.
بیا تا با تو آیینهی دریا را در شبهای پر ستاره آسمان انعکاس دهم.
بیا و با من همراه شو که دل به راه سپردن را با تو بیتابم.
بیا تا با هم از ساحل، تعلق زمینی دل بکنیم.
بیا تا با هم از خاک این پابسته و دل بسته، فرسنگها دور شویم، تا باز در حسرت دیدارش باشیم.
کشتی اقیانوس پیما، یک عمارت سه طبقه با پنجرههایی به شکل «چشم اقیانوس» بود. دور تا دور عمارت معجرههای چوبی همراه با نقشها و خطوطی از اعتقادات و باورهای جاشوها برای دور شدن از چشم حسود بود.
نمیشود به دریا، به عمقش، آرامشش، بخشندگیش، دست سخاوتش، دریا دلیاش حسادت نکرد. باید اعتراف کنم که به قطرهای شدنم در درون دریا، به بیکرانگی، بینیازی، آرامش، عصیانگری گاه و بی گاهش، لایتناهی بودنش حسرت خوردم. به درد خزهی کف جوی بودن خودم، که نه پای رفتن دارم و نه تاب ماندگاری، به نتوانستنها و نشدنها افسوس خوردم. چه قیدها به پای خود بستهام و هنوز دل بسته آن ها هستم و رهایی از آن ها را نه میتوانم و نه جرئتی دارم که بتوانم. پس با حسرت به دوردست، به عمق دیده نشده دریا نگاه می کنم. به ترس «دل به دریا زدن» میاندیشم. بله، دل به دریا زدن جسارت و آرامش درونی میخواهد.
برای دل زدن به دریا باید تکبرها را دور ریخت. باید همچون مرواید اعماقش صاف و ساده و بیغلوغش باشی. فقط در نقطه صفر خودت میتوانی همسنگ و همسفر دریا شوی. یکی شدن را باید سالها در کنار خودش آموخت و در او غوطه خورد. شوری و تلخیاش را بارها و بارها مزه کرد. باید با تمام وجود، درونت را از آب دریا پر کنی و شستشو بدهی تا همانند دریا پاک و بی حد و مرز شوی. باید رفت و در وجودش ذوب شد؛ حل شد. یک کلام باید در دریا غرق شد تا دریایی شوی.
روز اول سفر را در کنار دریایی آرام گذراندیم. برای رفتن به چابهار سوار مینیباس شدیم. بزها در کوچهها و کنار پیادهروهای کُنارک پرسه میزدند و با آرامش در حال جویدن آدامس مخصوص خود بودند. بزها دندههایشان بیرون زدهبود ولی ریشهای بلند جنبانِ آراسته و موهای قرمز عنابی و گوشهایی که به شکل برگ بلند و کشیده درخت بید بود، چهره متمایزی به آن ها دادهبود.
عصر بود که به هتل «لاله» در منطقه ساحلی مکران رسیدیم. اتاقها را تحویل گرفتیم. بعد از استراحت کوتاهی برای خوردن شام به منطقه آزاد چابهار تاکسی دربست( اسنپ) گرفتیم. موقع خروج از هتل مرد جوانی را دیدم که به حالت خواب روی نیمکت نشستهبود و چهرهی زرد و لباس کثیفش حکایت از بیخانمانی، درد حل نشدنی جامعه میداد.
راننده اسنپ از منطقه «سراوان» بود. برای ما گفت: «بیکاری در اینجا زیاد است و بیشترین شغل، رانندگی برای گردشگران است. هر سرویس چهل هزار تومان است.»
در منطقه مرکزی شهر مراکز خرید بزرگ با معماری برگرفته از دریا به شکل صدف ، کشتی و… بود. فروشگاههای پارچه فروشی با مساحت بسیار زیاد و طاقه طاقه رنگ در رنگ روی هم ریختهبود. از در و دیوار فروشگاهها پارچههای اطلس و حریر و تافته تنگ همدیگر مثل شُرابههای رنگی آویزان بود.
بعد از گشت در مراکز خرید باز هم بدون خرید برگشتیم، گویا ما مشتریهای نه چندان مشتاق خرید بودیم.
در ورودی پاساژها پر نور با طنین موزیک بلوچی بود. تکدیان که میشد خصلت همان گدای سامری به آن ها داد آنقدر دنبالت میکردند تا بالاخره تسلیم و دست به جیب شویم. ولی جملهی معروف “گداپروری نکنید”! در گوش زمزمه میکرد. با تمام سماجتشان با بیتفاوتی گذر میکردیم. میخواستیم چشم به روی زشتیها ببندیم. ولی از یکی رها نشده گرفتار دیگری میشدیم.
برای شام با دوستان به رستوران رفتیم و پیتزای دسته جمعی سفارش دادیم. بعد از گردش کوتاهی به هتل برگشتیم.
خانم داوری لیدر سفر اعلام کردند:
«فردا سر ساعت نه صبح برای دیدن مناطق جذاب چابهار جلوی در هتل آماده باشید.»
روز اول سفر پایان یافت. رفتن از شهری کوهستانی به شهری ساحلی را نمیتوان در کلمات گنجاند. گاهی وصف زیاد از لذت آن میکاهد. اما آنچه بیش از همه در دیدار با واجه عمران، امام و فروشندگان کنارک و چابهار دیدم، مهربانی در کلام و لبخند واقعی بود. باید اعتراف کنم که در شهر خودم با تمام آشنایی با وجب به وجبش و دلتنگ قدم زدن در کوچههایش، کمتر لبخندی به مهر میبینم. حتی گاه دزدیدن نگاه تعمدی دوستان! آزارم میدهد. از یک سلام و احوالپرسی ساده هم اِبا داشتن، بیانصافیست. مردمی که از کنار نوازندگان خیابانی هم بیتفاوت عبور میکنند. همشهریهایم آنقدر تند و عجولانه گام برمیدارند که جواب سلام را هم نمیتوانی از آن ها بگیری چه برسد که رخ در رخ آنها بایستی و آرزوی روزی خوش داشتهباشی. این تمام حسی بود که وقتی روز اول به پایان رسید در وجودم داشتم. ما مانند کوههای اطرافمان سرسخت و مردمان چابهار همچون رود رونده و سرزنده و شاد هستند. ما به رنگ خاک تیره و پابسته به آن و بلوچیها همچون دریای آبی، مواج پر از شور زندگی هستند.
در تمام سفر آهنگ بلوچی از ضبط صوت ماشین پخش میشد. بسیار شنیدنی بود. موسیقی بلوچستان پیشینه بسیار قوی دارد.
مهمترین و اصیلترین ساز آن «قیچک» یا همان «غَژَک» که از سازهای رایج ایران قدیم بودهاست. تنوع سازی در بلوچستان قابل تامل است. «دُکُر» یا «دهلک» که مخصوص مراسم شادی و جشن عروسی میباشد. «رباب پنج تار» که ساز آیینی است و در محافل ذکر دروایش در سراوان بلوچستان نواخته میشود. موسیقی مقامی بلوچستان بخش جدا نشدنی از زندگی آنهاست که دارای تنوع ملودی و ریتم از تولد تا مرگ میباشد. تحریرهایی که گویا خواننده نمیخواهد نقطه پایانی بر آن بگذارد. فراز و فرود ادامه دارد تا به جان بنیشند.
به خودم نهیب زدم که جایگاه موسیقی در شهر من که از ابتدا خاستگاه موسیقی اصیل ایرانی بوده در حال حاضر کجاست؟
منطقهای که «علیاکبرخان فراهانی» بهترین نوازنده تار بوده. همچنین «میرزا عبدالله» و «میرزا حسینقلی» و «علیاکبرخان شهنازی» و «عبادی» همه از نوادگان آن ها بودند. چرا ما نتوانستیم ساز تار را که خاستگاهش از این منطقه بود. به عنوان ساز اصیل به نام خود ثبت کنیم. برسر این هنر چه آمدهاست که ما نمیتوانیم به عنوان شاخصهی هنر شهرمان در مجالس شادی و غم خود با ساز تار حضوری حتی کمرنگ داشتهباشیم.
منطقهای که «عبدالله خان دوامی» ردیف آوازیشان سرلوحهی مشق و درس دوستداران موسیقی است. چرا نباید نسلی پرورش دادهباشیم، تا سرآمد خوانندگان ردیف آوازی باشیم؟ ما با این پیشینه هنری و موسیقیایی آیا چیزی برای ارائه داریم. آیا تلاشی
برای زنده نگه داشتن آن داریم؟ به جرئت باید بگویم یک بیتفاوتی در وجود همه ما هست. بیایید با خود صادق باشیم. موسیقی شهر من جایگاهش کجاست .
با این فکرها به خوابی عمیق رفتم!
پایان بخش دوم سفر به چابهار
آخرین دیدگاهها