سفر به چابهار از روز دوشنبه که به سه شنبه میپیوست، آغاز شد. از صبح دوشنبه همه وسایل سفر را آماده کردم. ساعت دو نیمه شب همگی در ترمینال اراک آماده بودیم. دوستان همه رسیدند. با بعضی دوستان تجربه همسفری داشتم، البته خوش سفری. موقع سوار شدن اتوبوس متوجه شدم که کوله سفری کوچکم همراهم نیست (یک تجربه در ابتدای سفر کوله و کیف دستی را از خودم جدا نکنم.) صندلی اتوبوس راحت نبود. مرتب صندلی صدای جیر جیر میداد که هر آن حس میکردم ممکن است بشکند. نیمه شب و سحر در خواب و بیداری گذشت هوا روشن شده که به تهران رسیدیم.
میدان آزادی سر «جناح شمال» پیاده شدیم. سیزده نفر در دسته چهارتایی و پنج تایی سوار ماشین شدیم و به فرودگاه مهرآباد رفتیم. من و سعیده و مادرش (خانم صالحی) و آقای رسولی با یک سواری دربست که امروزه به اسنپ معروف شده، رفتیم. جلو ترمینال «چهار» فرودگاه «مهر آباد» پیاده شدیم. وقتی وارد سالن شدیم، دوستانی که زودتر رسیدهبودند؛ بساط صبحانه را روی چمدانها برقرار کردهبودند. من هم با خوردن خرما و کمی آجیل و آب صبحانه خوردم. تجربه دو (قبل از سفر برنامه را در ذهن برای خودم بچینم و یک فلاکس کوچک و چند لقمه ساندویچی نان و پنیر صبحانه مختصری همراه خود کنم.)
دست و صورتم را شستم. در سالن انتظار به رفت و آمد مسافرها نگاه میکردم. چشمم به کولهای افتاد که گیرههایش از دسته چمدان رد شدهبود. چه فکر بکری! تجربهای دیگر بلافاصله کوله را از شانهام باز کردم به دستهی چمدانم وصل کردم. مانیتور ساعت پرواز چابهار را نشان داد. شماره پرواز ۸۷۶۱ بود. از پیجر، پرواز چابهار اعلام شد.
در صف ایستادم برای گرفتن کارت پرواز (یک تجربه، اگر تمایل داری که در سفر هوایی کنار دستیات را خودت انتخاب کنی میتوانی پشت سرش او در صف بایستی.) من و آقای سهرابی و همسرش که هنوز با آن ها آشنا نبودم پشت سر هم ایستادیم. وسایل را از گیت عبور دادیم و با اتوبوس فرودگاهی تا جلو پلکان هواپیما رفتیم. داخل هواپیما ردیف (E ) 28 بودم. باید کنار پنجره مینشستم، ولی حس کردم که چون همسفر هستیم و ترجیح دادم چیزی نگوییم و صندلی اول(C)28 که خالی بود؛ نشستم. سعی داشتم که با همسفران ارتباط بگیرم، ولی گویا فعلا مقدور نبود سوال و جوابها یک کلمهای بود. معلوم شد که باید زمان میدادم تا در طول سفر با هم اُخت شویم.
پرواز هوایی چابهار طولانیترین پرواز داخلی ایران است. بعد از دو ساعت و ده دقیقه و پذیرایی مفصل صبحانه، هواپیما به زمین نشست.
وارد فرودگاه «کنارک» شدیم. از پلکان هواپیما که پایین آمدم حرارت و گرما به صورتم خورد؛ رطوبت آن به پوستم نشست؛ اولین تجربه تغییر آب و هوا بود. سالن فرودگاه کوچک بود ولی سرعت ترخیص چمدانها و رفت و آمد مسافرها سریع بود؛ برای همین کوچک بودن سالن آزاردهنده نبود. جلوی در خروجی آقای «عِمران» راهنمای سفر با یک مینیباس نو و تمیز و منتظر ما بود. اول چمدانها را در باکس عقب جا دادند و همگی سوار شدیم. حالا میشد صندلی را انتخاب کنی. سفر؛ خواهرانه، همسرانه؛ رفیقانه، مادرانه، پدرانه، بود. من هم تنها بودم ، پس تا رسیدن به سفرِ رفیقانه روی صندلی تکی نشستم. کاپیتان مینیباس نامش «امام» بود. آقا عمران بعد از خوش آمد گویی (وش اتکی) گفت: «شما الان در استان سیستان و بلوچستان در شهرستان چابهار هستید. این استان کشور ۱۱/۴ وسعت دارد. دومین استان کشور است. شمالی آن «سرحد» و جنوبی که الان در آن هستید را «مُکران» میگو یند. ما به بلوچی صحبت میکنیم و مینویسیم. حروف الفبای ما ۲۵ حرف است. به جای حرف قاف ، کاف و به جای حرف ف، پ میگوییم و حروف طا / صاد هم نداریم. در زبان بلوچی به آقا میگویند (واجه) و به خانم میگویند (بانوک). قوم بلوچ یک قوم اصیل ایرانی است که در کتیبههای تخت جمشید به اسم «ماکا» سرزمین نخلها یا همان مَکران امروز یاد شدهاست. ایران را یک انسان کامل تصور کنید؛ که بلوچستان چشم، تبریز قلب، فارس پای، هر شهری را عضوی تصور کنید. در زمان پهلوی اول بخشی از بلوچستان جزء هرمزگان و کرمان شد. منطقه جازموریان را حتما شنیدهاید!
اولین روستایی که میرویم روستای «پُزم» است. ما به دماغ میگوییم پُز شکل این روستا مانند دماغه است. برای دیدن «چشم اقیانوس» بین چهل تا پنجاه دقیقه پیادهروی میکنیم.»
چشم اقیانوس
دست راست ما دریا با چندین قایق ماهیگیری بود. همگی پراکنده شدیم و میخواستم عکس بگیریم که واجه عمران گفتند: «از مسیر پیادهروی بیایید و بعد از دیدن چشم اقیانوس به اسکله ماهیگیری میرویم، تا با فاصله کم از کشتیهای ماهیگیری عکس بگیرید.»
از مسیر ماسهای که کمی سفت شدهبود؛ بالا رفتیم. کم کم شیب زیاد میشد و پاکوب باریکتر میشد. دره و پرتگاهی نبود به جای آن دریای آرام بود که تا افق کشیده شدهبود. صدایش گوشنواز و بویش آرامبخش بود. هوا گرم تر شدهبود. بالا رفتن از شیب در گرما زیاد آسان نبود. کلاه آفتابی و لباس نخی هم جوابگوی گرما نمیشد. طبیعت دریا و صخرههای خاکی هر لحظه زیباتر جلوهگری میکرد. در پهنه وسیعی که یک طرف آن آبی فیروزهای دریا و طرف دیگر آن دیوارهی ریزشی خاکی رنگ کوه بود؛ به آهستگی بالا رفتیم. «چشم اقیانوس» از زیر شکافی که موج در موج به سنگ میخورد؛ نمایان شد. فوارههای مرواریدی و بلوری آب خود را به زیر تخته سنگ میزدند و قطراتی که جرئت داشتند بالاتر و بالاتر میپریدند و حتی میخواستند با ما روبوسی کنند و به ما خوش آمد بگویند. گُل کفهای موج به بالا پاشان میشدند و دمی پس از آن آرام میگرفتند و دوباره خودشان را به دل سنگ میکوبیدند. چشم اقیانوس به رنگ سبزی بود که آبی و فیروزهای را در خود حل کردهباشد. در کنار چشم اقیانوس ماسهها هم آغوشِ صدفهای ریز، تلهای ماسهای ساخته بودند. تپهها و تلهای ریزشی که منتظر یک تلنگر بودند تا از هم بپاشد و به همراه باد به دریا برگردند. خرده صدفهایی که از دریا دل کنده بودند؛ با هر موج دریا خود را به جنبش وامیداشتند تا دوباره به دریا مواج برگردند. دوری از دریا را خوش نداشتند و میخواستند به سفر بر روی ماسههای داغ پایان دهند. سوار بر موج میشدند و دوباره زندگی را آغاز میکردند. دور شدن از دریا زیر آفتاب سوزان و تن به خورشید سپردن شاید مرگ باشد، ولی عمر مرگ هم کوتاه است باز هم زندگی آغاز خواهد شد.
از چشم اقیانوس عکس گرفتیم.
برای خرید به بازار محلی کنارک رفتیم. که جنس استوک (دست دوم) میفروشند. واجه عِمران از ما خواستند در موقع خرید به جای واژه فرانسوی «مرسی» و «تشکر» عربی بگوییم: «مهربانی»
ادامه دارد.
سفر به چابهار ۲۱ فروردین تا ۲۵ فروردین ۱۴۰۲
2 پاسخ
ای دل ار چند در سفر خطرست
کس سفر بیخطر کجا یابد
آنچه اندر سفر بدست آید
مرد آن در حضر کجا یابد
هر که در سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد
وانکه در بحر غوطه می نخورد
سلک در و گهر کجا یابد
وانکه پهلو تهی کند ازکان
صره سیم و زر کجا یابد
باز کز آشیان برون نپرد
بر شکاری ظفر کجا یابد
گر هنرمند گوشه ئی گیرد
کام دل از هنر کجا یابد
با آرزوی سلامتی برای شما و سپاس از اینکه تجربه سفرتان را با ما به اشتراک گذاشتید.
با مهر و مهربانی
مادرم مثل همیشه با خواندن متن های زیبایت نفسم عمیق و آرام میشه و همسفرت شدم منتظر بقیشم