بافت تاریخی یک شهر حکایت از زندگییست، که غبار فراموشی بر آن نشسته، ولی همچنان پویاست. خانهی با دیوار کاهگلی و درهای چوبی با کلون و گل میخ، حسی خاص را در وجود ما زنده می کند. حسی که روح و روان ما را جلا میدهد. میخواهیم زیر و بم زندگی گذشتگان را بدانیم. میخواهیم بدانیم در پشت این دیوارهای قطور زندگی چگونه جریان داشته؟ چه حکایتهایی سینه به سینه نقل شدهاست. عطر چه غذایی در این خانهها میپیچیده؟ طعم و مزه غذاها چه بوده؟ ترشِ و ملس بوده؟ یا شیرین و نمکین؟ کسب و کار مردان کار آزموده آن دوران چه بود؟ چگونه امور میگذرانند؟ به چه نامهایی خطاب می شدند؟ داستان زندگی هر کدام چیست؟ پدرانی که با دست پر به خانه میآمدند در کجا کسب روزی می کردند؟ چه معجزهای در تیمچههای تو در تو و سقفهای گنبدی آجری بازار بوده؟ آیا سرچشمه صدق و صفا و همدلی آن زمان هنوز زنده و زاینده و در جریان است؟
ساعت شش صبح پنج شنبه عازم تهران شدیم. ۱۴مهر ماه ۱۴۰۱ که مقارن با تولد دو سالگی شکرانه (نوه) بود. قرار برای خرید پنج انبار در ضلع شرقی سرای کتابفروشها بود. به مقدسترین و امنترین حریم دعوت شدیم، منزل آقای عباسی.
بعد از گفت و گوهای اولیه و مرسوم برای خرید و چانه زنیهای، در نهایت قرارداد یا همان تفاهم نامه نوشته شد. آقای عباسی خیلی دقیق و شمرده متن را نوشتند. این دقت نظر برای معامله خیلی هم پسندیده است. نوشته بین ما رد و بدل شد. معاملهای شیرین منعقد شد. امضا و شاهد امضا زده شد. کپی برابر اصل می باشد، هم قید شد. همه چیز به خیّر و برکت پایان یافت. اتفاقات عینی به پایان رسید.
بازار تاریخی اراک
تاریخ قرنها زنده خواهد ماند. بازار تاریخی اراک با بیش از دویست سال عمر همیشه حرف هایی تازه برای گفتن داشته و دارد. ما پیوند خوردیم با تاریخ شهر اراک، آن هم نه یک بخش معمولی و پیش پا افتاده؛ بلکه بخشی که پیشینه شهر ما میباشد. دیگر نمیتوان ساده از کنار همه چیز بگذریم. حفظ و صیانت آن بر روی شانههای ما سنگینی خواهد کرد. باید بتوانیم این بخش هر چند کوچک تاریخ را زنده و پویا نگه دارم. نباید فقط یک رهگذر بود. باید درنگ کرد. گوش ها را تیز، چشم ها بیناتر کرد تا بتوانیم در اوج سکوت صدای صداقت و همدلی گذشتگانمان را بشنویم؛ که راهگشای ما در این راه پر پیچ و خم هستند. تمام هم و غم خود را بگذاریم تا نام و خاطرهشان را زنده نگه داریم.
در حال مرمت و بازسازی
حجرهای قدیمی که روزگاری در آن کسب و کار رونق و صدای زندگی در آن طنین داشتهاست، قرار است دوباره درها و پنجرههایش رو به نور باز شود. غبار زمان از دیوارهایش زدوده شود. در و دیوارش نفس بکشد. هوا در آن جریان یابد. صدای قدمها در زیر سقف گنبدیش بپیچد. عطر چای، همسایه را مست کند. صدای قدمهای آهسته و آرام در گذر از حجرههایش بپیچد. عهدهایی بسته شود. حرفهایی از جنس رفاقت و اعتماد در آن زدهشود. قرار بر این است تا در فضایی نفس بکشیم که در لا به لای لاشه سنگهای آن خاطرات جا خوش کردهاند، شاید اگر ما را محرم بدانند برای ما رازهایی بگشایند. میخواهیم نفسها و دلها گرم باشند به عهدها و حرفهایی که زده میشود. میخواهیم با خود پیمان ببندیم میراثی که از گذشته مانده با جان و دل از آن پاسداری کنیم. چرا که به این باور داریم هر شیرینی و صداقت و خوشدلی بود؛ در چشمان گذشتگان ما موج میزد. میخواهیم مانند آنها بر قولها و حرفهای خود پایبند باشم و رفتار ما نشاندهنده گفتار ما باشد. میخواهیم رهرو راهی باشیم که صداقت حرف اول را بزند، هرچند در این زمانه رنگ باخته است، تلاش میکنیم دوباره آن را زنده و با آن زندگی کنیم.
3 پاسخ
بسلامتی مبارک باشه. انشالله که این بازار پر رونق تر و صمیمی تر از قبل بشه.
خیلی قلم شیوایی دارین.
چه اسم زیبایی برای نوه تون انتخاب کردین انشالله که خدا نگهدارش باشه
اسم شکرانه قلب منو با خودش برد. چه اسم زیبایی.💕
خوندن متنهای شما برای من یه گذر زمان شیرین رو میسازه.
ممنونم ازتون. 🌺
به سلامتی بانو جان
مبارک باشه
واقعن گذر و خونه های قدیمی یه حس و حال عجیب و زیبایی میده
پر از رمز و رازن