سفر به قونیه (۱۰)خانه پنج پذیرای شب های سکوت

شهر قونیه در آن موقع شب روشن و زنده و پر جنب و جوش بود. جلو هتل پیاده شدیم. ولی خواب معنا نداشت. با تماشای رقص سماع تازه بخشی از آنچه مولانا در وجودش بود، برایم جلوه پیدا کرده‌بود. من که سماع را انجام نداده‌بودم ولی حس تماشای سماع و شنیدن موسیقی آرام را نمی‌شد به خواب سپرد. پس چه باید می‌کردیم؟ سوالی که فقط یک پاسخ داشت. دوباره به درگاه، مزار مولانا ‌برویم. شاید در آن سکوت عجیب بتوانیم آرامش رقص سماعیون را درک کنیم.

هوای صحن و قبه‌الخضراء مه‌آلود بود. هوا خنک و همچنان سکوت برقرار بود. در هر گوشه کسی با خودش به خلوت نشسته‌بود. گروهی در گوشه‌ی کناری مسجد «ابوبکر» جمع شده‌بودند و دف می‌زدند و  می‌خواندند:

رندان سلامت می‌کنند، جان را غلامت می‌کنند      مستی ز جامت می‌کنند، مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر، سیلاب توفانی نگر                   خورشید ربانی نگر، مستان سلامت می‌کنند

 

من در صحن قدم می‌زدم و خودم را به سکوت سپرده‌بودم. سفرهای این چنینی که می‌خواهی در درون با کسی همذات پنداری کنی در حالی که فهمش مشکل است. در این دو روز فقط سکوت و مه‌آلوده بودن گنبد و صحن و رقص سماع بود. رقصنده‌ها در حالی خاص می‌چرخیدند، بی‌آنکه از خود بی‌خود شوند. فقط در عالم خود سِیر می‌کردند. عالمی که ما از بیرون به آن دست نمی‌توانستیم بیازیم. روی نیمکت‌های کناری نشستم و به عابرانی که در آن موقع شب در رفت و آمد بودند، نگاه می‌کردم. آرام قدم برمی‌داشتند. با صبوری، بی‌آنکه تعجیلی در کار باشد فقط راه می‌رفتند. تلاش داشتم که از راز این معما سر در بیاورم که این موسیقی چه سحری در آن بود؟

خانه پنج پذیرای شب‌های سکوت

به خانه پنج رفتیم. خانه پنج طبق معمول شب‌های پیش شلوغ بود. روی میزِ راهروی جلویی، حلوای ترکی و چای آماده بود. ظرفشویی پر از استکان بود؛ هر کس مثل اینکه نذری داشته‌باشد؛ می‌ایستاد و چند استکان می‌شست و داخل اتاقی که از آن صدای نی می‌آمد، می‌رفت. همه تنگ هم روی زمین نشسته‌بودند و در حس و حال خود غرق بودند. به صورت هر کس نگاه می‌کردی. حالت‌ها سرشار از تمنا، تضرع، التماس، درماندگی، درخود فرورفتگی، از خود رها شدن و حیرت بود. صورت‌ها آغشته به اشک‌های حسرت، اندوه، ندامت بود؛ اشک‌های تلخی که بی‌محابا بر گونه‌هایشان می‌چکید و هیچ نیازی به پاک کردن اشک، در خود احساس نمی‌کردند. بگذار بی‌محابا بر گونه‌هایم جاری شود. بگذار درد پنهانی که فقط خود از آن آگاهم با قطره‌های اشک شسته شود و از دلم پاک شود. بگذار اشک‌هایم آشتی باشد با درونم و آنچه پنهانش می‌کردم. اینجا همان جایی‌ست که می‌خواهم، دردهایم را بگذارم و رها بیرون بروم. سیل دمادم اشک آن چیزی بود که در چهره تک به تک آنانی که گوش به صدای نی می‌دادند، جاری بود. باید خود را به غصه‌ات می‌سپردی؛ به آن چیزی که شاید راهگشای دلت بود. هر کس برای درد درونی‌اش اشک می‌ریخت. این نواختن و اشک ریختن ساعت‌ها ادامه داشت و آنگاه که دلت آرام می‌شد؛ می‌توانستی برخیزی و جای خود را به دل‌شکسته یا دل‌سوخته‌ی دیگری بدهی. بی‌هیچ حرف و سخنی همه چیز در سکوت می‌گذشت. زبان جاری در آن جا سکوت بود و حرکت آرام، با چشمانی که از اشک خیس شده‌بود؛ در پایان با قلبی آرام گرفته و روحی سبک شده. شاید جهان در برابر آنها رنگ باخته‌بود و چیزی نو در وجودشان ظهور کرده‌بود. اما آیا به این تجلی انسانی و به این حقیقت می‌توان دست پیدا کرد؟ آیا چیزی نو در وجودشان تجلی کرده‌بود؟ شاید رازی بود که من از آن آگاه نبودم. ساعت از نیمه‌ شب گذشته‌بود که از خانه پنج بیرون آمدیم. سوار تاکسی شدیم.  نگاهم از پنجره به بیرون بود. آیا  به همین سادگی بود؟ نه؛ باید دل به نگاهی سپرد که به شکل وصف‌ناپذیری درونی است؛ آن نگاه دورنی که خود در عشق الهی حل می‌شود. آن دگرگونی و تحول اتفاق نخواهد افتاد؛ مگر دیدن آن نور و آمیخته شدن با آن نور الهی در شب، در وزش باد لابه‌لای درختانی که از کنارشان با سرعت می‌گذشتیم. نور الهی در سپید دمی که انتظارش را

می‌کشیدیم  و طلوع خورشید تابان و نوید یک روز دیگر. آنگاه که مهر بورزی و ببخشی و عاشق باشی و فرصت عشق ورزیدن بدهی. با صدای راننده که با کلام شیرین ترکی، فارسی گفت:«شکراً» متوجه شدم که به هتل رسیدیم.

درگاه در شب مه‌آلود

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *