در باره من( چشم من در ره این قافله راه بماند/تا بگوش دلم آواز درا بازآمد، حافظ)

اسفند ۱۳۴۱شمسی به قول مادرم روز «علفه» دو روز مانده به عید نوروز سال ۱۳۴۲شمسی دختری با موهای بور و چشم های سدری بدنیا آمد.

در خانواده‌ایی پر جمعیت همدل و صمیمی و مهربان. دوره ابتدایی در مدرسه «دوشیزگان» و «نوید» و «نوروز» و راهنمای را در مدرسه «پوراندخت» و دبیرستان را در مدرسه «ایراندخت»  گذراندم.

 

در سال ۱۳۶۰شمسی دیپلم «ریاضی و فیزیک» گرفتم. کشور در آن سال ها انقلاب را پشت سرگذاشته بود و درگیر جنگ با کشور عراق بود. دانشگاه‌ها به دلیل انقلاب فرهنگی برای مدتی تعطیل شد. برای همین لذت ادامه تحصیل برای من به محاق کشیده شد. من بچه نسل انقلاب بودم.  در آن دوره تاریخی، کتاب‌های زیادی در دسترس همه قرار گرفت. ما نیز بیشترین وقت خود را با مطالعه کتاب می‌گذراندیم. از کتاب های تاریخی تا رمان کلاسیک معروف دنیا ( جنگ و صلح، ناقوس ها برای که به صدا در می آیند، مادر،…) که خواندن آن‌ها جذابیتی خاص داشت.

 

مهاجرت

سال ۱۳۶۲شمسی به تهران مهاجرت کردم. سال سرنوشت سازی بود. با یادگیری مهارت می‌توانستم راه زندگی خود را عوض کنم. اگر دوره حسابداری  یا ماشین نویسی گذرانده‌بودم روند زندگیم جور دیگری رقم می خورد. ذات هنر خیاطی صبوری خاص می‌طلبید که انتخاب من شد. سال ۱۳۶۳شمسی کوبه بخت به صدا در آمد و زندگی رنگ و بویی دیگر گرفت. غرق زندگی و  مدیریت و تربیت بچه‌ها و روابط زندگی و کسب درآمد از راه دوزندگی شدم. درس خواندن و حل مسایل ریاضی به حاشیه رفت و برای همیشه فراموش شد. در سال ۱۳۸۸ مادرم، بزرگترین تکیه گاه و حامی عاطفی‌ام را ازدست دادم. تا زمانی که کنارم بود نمی‌دانستم آنقدر به او دلبسته هستم. حسرتی که همیشه با من همراه است؛ اینکه چرا آنقدر غرق زندگی بودم که زمان کمی را با مادرم سپری کردم. در همین سال‌های نبود مادرم، که تنهایی بزرگی را احساس می کردم. دخترم به تهران و پسرم به محلات برای ادامه تحصیل رفتند. همسرم هم کار فنی داشت صبح علی‌الطلوع از خانه بیرون می‌زد و شب بعد از غروب آفتاب با خستگی فراوان به خانه می‌آمد؛ شکر خدا، می‌آید. باید کاری می‌کردم.  باید خودم را از حلقه بسته تنهایی بیرون می‌کشیدم.

کوهنوردی

با دیدن یک تابلو  بر روی دیوار«هیئت کوهنوردی استان مرکزی» راهی در زندگی من باز شد. سال۱۳۹۰شمسی به «گروه کوهنوردی پرواز» پیوستم و با عشق و علاقه  و تمرین‌های مستمر به صعود قله‌های داخلی و خارجی پرداختم. کوهنوردی برای من سبکی از زندگی شد که نمی توانستم بدون آن زندگی کنم. هر بار صعود قله برای من دنیایی تجربه و حرف‌های نگفته داشت.

بعد از هر صعود دست به قلم می‌شدم و از حس و حالم می‌نوشتم. هر سال صعودی شاخص داشتم قله «دماوند»، «کلِ‌جنو»، قله «الوند»، قله «شهباز»، قله «سفیدخانی»،… در سال ۱۳۹۳شمسی قله «کازبک»گرجستان معروف به «اورست کوچک» را صعود کردم.

نوشتن از آن صعود و با تمام زیبایی‌ها و سختی‌هایش جرقه ای شد تا کتاب خاطرات کوهنوردیم را به صورت کتابی با نام «بر فراز سه بام دنیا» چاپ کنم. (کتاب در سال ۱۴۰۰ چاپ شد)

 

عکس: بر روی قله کازبک گرجستان

موسیقی سماعیان

از کودکی به موسیقی خیلی علاقه‌مند بودم. یکی از بازی‌های دوران کودکیم خواننده بازی بود. نواختن ساز تار و یادگیری آواز کلاسیک را آغاز کردم. در سال ۱۳۹۳شمسی در گروه موسیقی «سماعیان» به سرپرستی آقای «عباس رهبرنیا» همخوان آواز شدم. در ۷و۸ بهمن ماه  دو روز اجرای پر شور داشتیم. یادگیری ساز به تمرکز زیادی نیاز داشت و من هم ذهنم مرتب بازیگوشی می‌کرد. شروع کردم به نوشتن خاطرات خانه قدیمی که با مادرم داشتم. هر روز با قاب عکس مادرم حرف می‌زدم و می‌نوشتم و می‌نویسم. حالا در کنار نوشتن کمی نوازندگی تار هم دارم.

 

دانشگاه و موسیقی

هدف ها و آرزوهای زندگی هرگز از بین نمی‌روند جایی خود را پنهان می کنند؛ تا بزنگاه آن کی باشد و چگونه آشکار شود. فقط باید گوش به زنگ بود. اتفاق منحصر به فرد، اینکه در سال ۱۳۹۴شمسی استاد «فیزیک صوت» در رشته موسیقیِ دانشگاه «علمی کاربردی» دخترم بود. به تشویق او در رشته موسیقی «گرایش ساز ایرانی» ثبت نام کردم. تصور کنید در کلاس درسی می نشستم که دخترم استادم بود. همه چیز متفاوت بود. مکان دانشگاه قلعه «کلاه فرنگی» یا همان شرکت «زیگلر» بود که در سال‌هایی که در اراک قالی بافی رونق داشته؛ مهمترین شرکت بافندگی فرش در اراک بود. از همه جالب تر اینکه من در این دوره با استادهای به نام موسیقی تار و ویولون و کمانچه و نی و آواز شهرم، همکلاس شدم.

دانشگاه علمی کاربردی با همکلاسی ها

نشانه های طلایی

همیشه به وجود نشانه‌ها در زندگی اعتقاد و ایمانی  خاص دارم. همیشه یک نشانه‌ی طلایی سر راه ما هست که باید سر نخ را در دست بگیریم و بی محابا پیش برویم. ماجرای نشانه را خیلی مختصر بگویم. نشانه‌ای که سال‌ها انتظارش را می کشیدم و برای رسیدن به آن ناخواسته تلاش می‌کردم.

روزی همکلاسیم در دانشگاه، آقای «یاسین یاحقی» که تهیه کننده برنامه «صدای سرزمین من» در رادیو اراک بود؛ از من خواست برنامه‌اش را از رادیو گوش بدهم. آبان ماه ۱۳۹۴شمسی بود. برنامه را شنیدم، با لهجه و گویش اراکی بود. جرقه‌ای در ذهنم خورد. خاطراتی که از کودکیم نوشته بود ده ثانیه از آن ر ا ضبط کردم و فردا در ساعت انتراکت به آقای یاحقی دادم تا گوش دهد. ایشان هم استقبال کرد و گفت: «یک قصه کامل بنویسید و تا برای ضبط در برنامه رادیویی با شما هماهنگ کنم.» همین ده ثانیه قصه از خاطرات کودکیم مسیر زندگی من را تغییر داد. ۲۶ آذرماه ۱۳۹۴ اولین خاطره را تعریف کردم. قصه گویی به مدت دوسال ادامه داشت. به موازات آن برای پاسداشت از زبان مادری در برنامه «شوقات» حکایت های شاهنامه و مثنوی را با گویش و لهجه اراکی قصه گویی کردم.

مادرم شوکت

به پیشنهاد آقای یاحقی قصه‌ها یا بهتر است بگویم خاطرات کودکیم را با دقت ویرایش کردم. علایم نگارشی دقیق گذاشتم و به صورت کتابی به نام «مادرم شوکت» به همراه سی دی (کتاب صوتی) در سال ۱۳۹۸شمسی چاپ و منتشر شد. در لابه لای قصه های کتاب از خرده صنعت های فراموش شده، دوستی های بی غل و غش، آداب و رسوم به تاریخ پیوسته و صداقت و یکرنگی خانواده ها و هر آنچه در آن روزها ارزش و قربی داشته، به تصویر کشیده ام. کتاب در سال ۱۴۰۰ به چاپ دوم رسید.

کتاب مادرم شوکت نقطه‌ی عطف زندگی من شد که برای پاسداشت زبان مادری متن‌ها و مقاله‌هایی در این زمینه بنویسم. همچنین در گردهمایی‌های فرهنگی استان بخش‌های از کتاب را بخوانم تا زبان مادری همچنان پایدار بماند.

مجله چشمه خورشید

در سال ۱۳۹۶شمسی شروع به انتشارمجله فرهنگی هنری «چشمه خورشید» کردیم. مجله در باره استان مرکزی و فرهیختگان ، مناطق گردشگری خاص، معرفی بازار تاریخی اراک و مجموعا در باره و شهرها و روستاهای استان مرکزی است. تا به حال نه شماره از آن به چاپ رسیده است. مجله چشمه خورشید به سردبیری آقای «یاسین یاحقی» و مدیر مسئولی «نسترن صابری» می باشد. در این مجله مسئولیت من مصاحبه کردن با فرهیختگان شهرم   نوشتن متن مصاحبه، ویرایش کردن مقالات و متن‌های ارسالی دوستان و عکاسی برای متن های مجله  از بناهای تاریخی و روستاهایی که در مجله معرفی می‌کنیم.

نکوداشت

در دوم دی ماه ۱۴۰۰ به کوشش «هیئت امنای خانه امیر کبیر»  با مدیریت «ابوالفضل عباسی بانی» نکوداشتی برای کتاب مادرم شوکت گرفته شد. در این برنامه خانم «محبوبه میرقدیری» نویسنده و دارای جایزه ادبیات«مهرگان» و آقای «سعید شاه حسینی» مستندساز و آقای «غلامرضا رمضانی» نویسنده و کارگردان و فیلم‌ساز از کتاب مادرم شوکت سخن گفتند.

راه اندازی سایت

آبان ماه ۱۴۰۰ سایتم را راه اندارزی کردم. همیشه در حال نوشتن و خواندن هستم. نوشتن برای من آرامشی دارد که در هیچ کار دیگری نمی‌توانم این حس شیرین را تجربه کنم. در سال‌هایی که با نوشتن می گذرانم تجربه هایی شیرینی کسب کردم که به صورت متن های کوتاه در سایتم یا صفحه اینستاگرام  به اشتراک می‌گذارم.

در اردیبهشت ۱۴۰۲ کتاب راز شب مه آلود که سفرنامه من به قونیه بود چاپ و منتشر شد.

در حال حاضر در حال نوشتن کتاب «آنها چه گفتند!» هستم.

 

راه ارتباطی با من شماره تلفن ۰۹۱۸۳۶۸۲۱۶۹می‌باشد

۱۲ اَمرداد۱۴۰۱

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

7 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *