اگر…

سعدی که به افصح المتکلمین شهرت دارد. در دیباچه بوستان این گوید سراییده است.

اگرخشم گیرد به کردار زشت/ چو باز آمدی ماجرا در نوشت

اگر بر جفا پیشه بشتافتی/ کی از دست قهرش امان یافتی

اگر با پدرجنگ جوید کسی/ پدر بی‌گمان خشم گیرد بسی

اگرخویش راضی نباشد زخویش/ چو بیگانگانش براند ز پیش

اگر بنده چابک نباشد به کار/ عزیزش ندارد خداوندگار

اگر بر رفیقان نباشی شفیق/ به فرسنگ بگریزد از تو رفیق

اگر ترک خدمت کند لشکری /شود شاه لشکرکش از وی بَری

در این چند بیت، سعدی از رحمت خداوند گفته است. اما ما از آن برای یک تمرین نویسندگی استفاده می‌کنیم. قرار نیست ما به زیبایی و موزون بودن سعدی بنویسم. ما با نوشتن اگرهای زندگی خود، در سبک دیگری تمرین می‌کنیم. ضرب المثلی هست که می‌گوید: «در اگر نتوان نشست.» اما ما می‌نشینم تا با خود واقعی مان روبرو شویم.

از اگرهای زندگی خود بنویسم در نوشتن دست خود را باز بگذاریم تا بدون خود سانسوری فقط آنچه ذهن ما می‌خواهد بنویسیم خودمان در آن موقعیت قرار دهیم. با نوشتن اگرهای زندگی به خود واقعی مان نزدیکتر می‌شویم. با بودن در اگری که شاید هم غیر ممکن باشد می‌توانیم توانایی‌های خود را بسنجیم. از رویاهایی بنویسم که با نوشتن در لذت آن غرق می‌شویم.  این تمرین نویسندگی را تجربه کنیم تا به خیلی از سوال‌های بی جواب خود پاسخ دهیم.

در سال ۱۳۹۳ وقتی به روی قله کازبک ایستادم حس‌های شیرینی تجربه کردم که برای همیشه در قلب و ذهنم باقی است. حال اگر…

اگر آن شب بر روی قله کازبک می‌خوابیدم. آیا ماه طلوع می‌کرد. آسمانش چه رنگی بود. ستاره داشت. باد می‌آمد. صدای زوزه باد را دوست داشتم. آیا موجود زنده دیگر هم بود. با سرما چه می‌کردم. کیسه خوابم به اندازه کافی گرم بود. چه کسانی به خوابم می‌آمدند و در آن سکوت چه چیزی را می‌توانستم بشنوم. هوای داخل چادر به اندازه کافی بود که نفسم بند نیاید. آیا دلم می‌خواست برای خودم یک چای دبش درست کنم. دوست داشتم با چه کسی در آن سکوت حرف بزنم. صدای خدا را می شنیدم. اگر طوفانی به پا می‌شد. من و کیسه خواب و چادر را با خودش می‌برد و در کوهستان جاودان می‌شدم؛ آیا روحم به سرزمین مادریم باز می‌گشت. آیا طوری زندگی کرده‌بودم که روحم سرگردان نباشد. اگر شب را به صبح می‌رساندم طلوع خورشید را می‌دیدم. برای قدم زدن بر روی قله ترسی نداشتم.

یک اگر و هزار سوال بی جواب.

اگر پسر بدنیا می‌آمدم. چه آزادی‌هایی که تجربه می کردم. دیگر برای هر رفتارم توضیح لازم نبود، بدهم. تنهایی می‌توانستم سفر بروم. از کوچه خلوت نمی‌ترسیدم. حس برادری را تجربه می‌کردم. هم راز برادرهایم می‌شدم.

اگر فرزند اول بودم.

اگر در فرانسه بدنیا می آمدم

اگر با همسرم ازدواج نکرده بودم.

اگر رشته ریاضی نخوانده بودم.

اگر پدر و مادرم همچنان کنارم بودند.

اگر پرواز می‌دانستم.

اگر غواص بودم.

اگر در برگشت از قله‌ی کازبک سقوطم حتمی می‌شد.

اگر برای رفتن به قله دماوند در بین مسیر گم می‌شدم.

اگر مادرم صدای ما را می‌شنید.

اگر پدر از روستا به شهر مهاجرت نکرده بود.

اگر تمام کتاب‌های کتابخانه‌ام را خوانده بودم.

اگر در زمانی بدنیا آمده بودم که می‌توانستم آواز بخوانم و یک کنسرت اختصاصی داشته باشم.

اگر به جبهه جنگ رفته بودم و عکاسی کرده بودم.

اگر به تمام سازهای ایرانی مسلط بودم.

اگر زندگیم را وقف کودکان سرطانی می کردم.

اگر می توانستم در قصه کلیدر بروم و با آدم‌های قصه زندگی کنم به آن ها چه می گفتم.

اگر…

به مرور متن را کامل می کنم. وقتی از اگرهای نوشتم. خیلی از آروزهایم در آن نهفته بود.

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *