همین که صفحه لپ تاپ باز میشود و یک پنجره سه بعدی روی آن به نمایش درمیآید. windos همان پنجره سه بعدیست که ما را به دنیای فن آوری و اطلاعات میبرد. دنیایی که تا چندی پیش برای ما ناشناخته بود. پنجرههای زندگی ما هم همین گونه هستند. هر پنجرهای که در زندگی به روی ما باز شدهاست ما را به دنیایی با هزاران خاطره تلخ و شیرین بردهاست.
زندگی در کنار پنجرههای مختلف است که معنا و مفهومی دیگر به خود گرفتهاست. پنجرههای زندگی ما رازهای مگویی دارد. از شادی ها و غمهای ما، از روزهای انتظار، از زیبایی تغییر فصلها و از حس شاعرانگی آن. از شروع صبحی دوباره، با بازکردن پنجره و نفس کشیدن برای رهایی از دلتنگیها. پنجرههایی که کنار آن ها ایستاده ایم تا لحظات انتظار را کوتاه کنیم. پنجرههایی که ایستادیم و عکسهای شاعرانه گرفتیم. پنجرههایی که ایستادم تا بال زدن خیس یک پرنده در زیر باران و تلاشش برای زندگی را ببینیم. پنجرههایی که نیمه شبهای زمستان با آسمان قرمز رنگش، صبح برفی را وعده میداد با کوچههای پر از فریاد شادی و کودکی. لذت تماشای بازی فوتبال بچهها از پشت پنجره، لذت تماشای کلاغها در حال ساختن لانه لابهلای درخت توت تناور روبروی پنجره، لذت تماشای مرد دوچرخه سواری که با جوانی مسابقه گذاشته بود، لذت تماشای تعطیلی مدرسه پسرانه و صدای هیاهو و شادی آن ها، لذت شنیدن صدای باران و تماشای مردانی و زنانی که برای در امان ماندن از باران سیل آسای بهاری دنبال پناهی میگردند تا آسمان از غرش باران بهاری سبک شود. لذتهایی که چشیدیم با داشتن پنجرهها.
تا به حال به پنجرههایی زندگی خود فکر کردید. بیایید از همین لحظه که کودکی خود را به خاطر داریم از پنجرههایش بنویسیم. بیش از صدها پنجره که هر کدام برای ما دنیایی متفاوت را رقم زدهاست. هر پنجره مربوط به دوره سنی با حسهای متفاوت ما میباشد. هر پنجره رنگ و بویی دارد. پنجرههای کودکی فراغ خیالی. پنجرههای مدرسه و دلهره، پنجرههای نوجوانی و شرم ، پنجرههای جوانی و ازدواج تعلق و استقلال. پنجرهای رو به درخت گردوی تناور همسایه و برای تو مفهوم تغییر فصلهاست . همان پنجره ای که در پشت آن چشم انتظار آمدن بچه ها از مدرسه و گرفتن کوله و شوق تعریف و یک ناهار دلچسب در کنار همان پنجره که به انتظارهایت پایان میدهد.
پنجرههای سه بعدی ما پر از خاطرات تلخ و شیرین است. گاهی باور میکنی که ساعتها کنار یک پنجره ایستادهای و زندگی مردم را در خیابان مرور میکنی. تا به حال به این فکر کردهاید و چه تجربههایی از این پنجرهها داشتید. بیاید از پنجره واقعی زندگیمان بنویسیم و بعد از آن به پنجرههای فانتزی بپردازیم.
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره( مولانا)
خود را رها می کنم در کوچههای کودکی و از پنجرههایش مینویسم.
پنجرههای خانه پدری که صدای کودکیم را میشنوم.
پنجره و بوی آش زمستانی مادر
پنجره قالیبافت خانه اولین پنجرهای است که به خاطر دارم. یک پنجره سبز رنگ چوبی بود و دو لنگه که لبهی آن طاقچه مانند بود. روزهای زمستان روی طاقچهاش وسیلههای آشپزی مادرم و لگن آب ولرم و برای شستن دست و ظرفها بود. پایین طاقچهی پنجره یک چراغ والر( چراغ خوراک پزی) با شعله آبی میسوخت. کتری روی چراغ آرام میجوشید و از لولهاش ابری از بخار دلچسب بلند بود. پنجره از بیرون تا نیمه زیر برف پنهان شدهبود. از داخل شیشههای پنجره بخار کردهبود. عطر و بوی آش زمستانی دست پخت مادر در قالیبافت خانه پراکنده بود. بعد از عروسک بازی با مادرم، با عروسکهای پارچهای که دست هنر خودش بود؛ من را بغل میکرد و پشت پنجره میگذاشت تا از پنجره منتظر آمدن برادرها و خواهرم از مدرسه باشم و با شوق به استقبالشان می رفتم، تا من را در آغوش بگیرند.
تابستان این پنجره رو به حیاط باز بود و روی طاقچهی آن سبزی شسته و نان آب زده و چند کاسه روی و چندین قاشق و ملاقه، حاضر و آماده بود؛ برای خوردن یک ناهار دست جمعی.
پنجره و اشکهای کودکانه
دومین پنجره کودکی من پنجره اتاق مهمانی بود که به اندازه یک آجر بود و بالای رختخوابها بود. در این اتاق کمد وسایل برادرها بود و من و خواهرم برای راضی شدن حس کنجکاوی خود وقتی برادرها نبودند به اتاق آن ها سرک میکشیدیم. تا شاید رازی را کشف کنیم. یکی از همین روزها در حال چرخ زدن در اتاق بودیم و به دنبال یک راز هیجان انگیز، برادرم سر رسید. خواهرم که خیلی زبل و تر و فرز بود، دو پله یکی به حیاط پرید. من برای فرار از تنبیه، که بیشک در انتظارم بود؛ به بالای رختخوابها پناه بردم. از پشت پنجره کوچک آن خواهرم را میدیدم که با حسرت من را نگاه میکرد و کودکانه اشک میریخت. من از بالای رختخوابها با سیلی از بالش و تشک به وسط اتاق افتادم و پا به فرار گذاشتم، و یک جا خالی جانانه در برابر دمپایی که به سمتم پرتاب شد، دادم. بعد از آن بارها این خاطره را با خواهرم یادآوری کردیم و از ته دل خندیدیم.
پنجره یخ زده به شکل درخت کاج
پنجره سوم که از خانه پدری به خاطرم هست پنجره اتاق نشیمن در شبهای سرد زمستان که هوای بیرون سرد بود و شیشهها به صورت جنگل کاج یخ میزدند و صبح که از خواب بیدار میشدیم نوک دماغ خود را به آن می چسباندیم و تا با حرارت و بخار دهان کمی از یخ آن آب میشد. شکلهایی درست میشد متفاوت و هنرمندانه و البته نوک دماع ما هم قرمز لبویی میشد. سرما و درختهای کاج یخی روی شیشه که گویا روباهی در پشت آن پنهان است برای ما خنده و نشاط به همراه داشت.
پنجره ای با نور شدید
از خانه پدری که بیرون بیایم پنجره بزرگ کلاس اول که رو به خیابان روبروی باغ فرودس بود. نردههای آهنی فرفوژه به سبک همان سالهای دهه چهل داشت. پنجره خیلی بالا و نزدیک به سقف بود. من بچه کلاس اول با قد کوتاه، حتما آن پنجره را خیلی بزرگتر از آن چیزی که بود؛ میدیدم. جای من ردیف سوم نفر اول بود. نور آفتاب تند از پنجره روی میز ما میتابید. با اینکه آزاردهنده بود ولی جرئت اینکه از معلم بخواهیم نور را مهار را کند، نداشتیم. نامش ترس بود یا شرم کدام یک،نمیدانم
پنجره و خواب رخوتناک پاییزی
پنجره که به یادم میآید پنجره مدرسه راهنمایی که رو به حیاط بود و پردههای حصیری داشت. هر روز صبح پردهها را میکشیدیم. نخ طناب مانندش را به میخ دیوار گره میزدیم. دبیر تاریخ ما، خانم شادکام موهای لخت قشنگی داشت و باردار بود. تن را به آفتاب پاییزی پشت پنجره میسپارد و در کمال آرامش درس میپرسید. چشمانش از رخوت گرمای پاییزی خمارگونه میشد.
پنجره و مارکسیست اسلامی
پنجره دبیرستان ایراندخت، طاقچه پهنی داشت و پردهی ساده پارچهای داشت. همیشه از توی میل پرده بیرون بود. درس شیمی که داشتیم دبیر شیمی،خانم نمکی وارد کلاس میشد. اول پرده ها را کیپ میکشید. مانتوی قهوهای بلند روی لباسش را بیرون میآورد. با بلوز یقه باز و دامن کلوش کرم بسیار خوشرنگ که در نهایت سلیقه انتخاب شدهبود. درس میداد. ما سِحر آن طنازی میشدیم. در آن زمان میگفتن که مارکسیست اسلامی است. حال این عبارت چه معنایی داشت. برای ما بیاهمیت بود. برای ما چهره جذاب و لباس مرتب او لذت بخش بود. درس شیمی همراه با زیبایی و طنازی و صدای آرام و قدمهایی سبک او معنایی دیگر یافته بود. انتظار روز موعود درس شیمی با پنجرههای بسته و پردههای کشیده داشتیم تا برای ما از پیوند کوالانسی و قانون اووگادرو بگوید همراه با شیرینی کلام که صاف و مخملی بود.
پنجره و فروختن رفیق همکلاسی
پنجرهها دریچه ای است رو به واقعیتهای زندگی. رو به فروختن رفیق و همکلاسی. پنجره کلاس دبیرستان. یک پنجره ساده نبود و که فقط کنار آن بایستی و حیاط مدرسه را تماشا کنی. بودند کسانی که مذبوحانه و موذیانه در ساعتهای تفریح در کلاس می ماندند، تا از همکلاسیهایی که گوشه حیاط ارتش ملیشیا تشکیل داده بودند و با قدرت پا میکوبیدند و آنها را شناسایی کند و در کمال وقاحت دوستیاش را نمیدانم به چه بهایی میفروخت و نام تک تک آ ن ها را میگفت. نیروی میلشیایی که با اینکه با قدرت پا میکوبیدند ولی در حقیقت نمیدانستند برای چه و برای چه کسی دارند این گونه دل میسوزانند و از ته دل نعره و فریاد زنده باد و مرده باد سر میدادند. همکلاسیهایی که خود نیز بازیچههای سیاسی عدهای شده بودند که هر کدام از یک زیر شاخه منشعب شده بودند و دلخوش به نامهای پر طمطراقی بودند که به دنبال اسم آن ها بود.
پنجره و چوب اسکی
می خواهم از سال های ۱۳۶۶ بگویم در آن سال ما به علت جنگ و بمباران شهرها به کرج مهاجرت کردهبودیم. من ساعتها کنار پنجره به رفت و آمد ماشینها چشم میدوختم. پنجره رو به خیابان اصلی و جاده چالوس بود. ماشینها با سرعت میگذشتند و از همه هیجانانگیزتر بعدازظهرهای پنجشنبه بود. مسافران جوان سرخوش بیدغدغه از جنگ، با چوب اسکی بالای ماشینهای رنو و گلف زیر پنجره ما میایستادند، بستنی میخوردند و صدای قهقهه خندهشان فضا را پر میکرد. چه فرقی بود بین من و آن دختر و پسران جوانی که از نسل من بودند اما سرخوش و بی ذرهای دلهره و ترس از جنگ با سرمستی و شادابی دور هم میچرخیدند و بعد از آن در زمان کوتاهی با شادی سوار ماشین میشدند با سرعت دور میشدند به سمت جاده چالوس میرفتند. من میماندم حسرت یک جمعه متفاوت. هر چند اصلن شرایط اسکی و دیزین رفتن نداشتم، ولی حسرت آن با من میماند.
جنگ برای من مهاجرت به ارمغان داشت و برای او تعطیلات و خوشگذارنی. برای من تنهایی و دلتنگی و پناه به پنجرهای که تنها دلخوشی و سرگرمی من بود. برای او بی تفاوتی. شاید هم نه، سکه روی دیگر داشت. آن ها هم از چیزی دیگری میگریختند و به برف و خلوت با خود پناه میبردند. کسی چه میداند در پشت آن خنده و شادی که عیان بود شاید غمی بزرگ پنهان بود. مهاجرت یک روزه می کردند به دنیای برف و یخ و سرما.
پنجره و سربازگیری
در سال ۱۳۵۵٫ش در شهر سربازگیری شد، در محلهها غوغایی به پا شد. کوچهها را خانه به خانه گشتند، پسران مشمول خدمت سربازی را در مدرسه دهگان جمع کردند. در مدرسه بسته بود. پسرهای جوان خود را از پشت پنجره به نردهها آویزان کرده بودند و فریاد شادی سر می دادند به نظر میرسید برای رسیدن به پشت پنجره از سر و کول هم بالا رفتهاند. صدایی مردی که با تحکم فریادمیزد: «ساکت باشید.» میان صدای پسران جوان شنیده میشد. فریادهای درهم و برهم، صحنهای از تبعیدیها و اسرای جنگی را تداعی میکرد. پدر و مادرها در زیر پنجرهها با حسرت ایستاده بودند و سعی می کردند از شکافهای پاره شده پنجره، نان یا خوردنی به سرباز و جوان زیر خدمت پرچم خود بدهند. ما و خیلی از مردم شهر ایستاده بودیم و نظارگر؛ مادرانی بودند، که اشک می ریختند. پسرهایی که بیتابی میکردند. پدرهایی که دلداری میدادند. مردهای نظامی که سعی در پراکنده کردن و دور کردن پدر و مادرها از پشت پنجرهها داشتند حتی به ضرب باتون. اتوبوسها به خط شدند و پسران جوان با در آغوش گرفتن مادران و دستی مردانه با پدران خود یک به یک سوار اتوبوس شدند. جوانانی که می رفتند تا با غم غربت و سختی آشنا شوند. رموز و فنون جنگ و دفاع از میهن را بیاموزند و مردانی کار آزموده با کوله باری از خاطره بازگردند.
پنجره و وصال(سال۱۳۶۲)
پنجره خانه برادرم در تهران خیابان جمهوری بود. پنجره ای که نیازی به پرده نداشت یک درخت بزرگ چنار روبروی پنجره بود که حتی زمستان و پاییز هم آنقدر شاخه داشت که باز هم نیازی به پرده و استتار نبود. هر شب در زیر پنجره یک ماشین بی ام و ۲۰۰۲ نارنجی رنگ بود که یک دختر و پسر ساعتها در ماشین خاموش مینشستند و با هم حرف میزدند. برای من یک راز بود که آن ها از چه می گفتند. شبهایی که من از هیجان و نگرانی نمیتوانستم خواب آرامی داشته باشم و مدام جای خواب گرم و راحتم را ترک میکردم و از پشت پنجره به آن ها نگاه میکردم. آیا آن ها هنوز آن شبهای عاشقانه را به خاطر دارند.
پنجره و مرز خفگی
در سالهای ۱۳۶۲ در یک تولیدی لباس بچگانه کار خیاطی میکردم. در آن دوره خیاطی و چرخکاری یک شغل بود. در یک اتاق کوچک با دو نفر چرخکار و یک نفر سردوز کار و یک برش کار که هرکدام از یک نقطه ایران بودیم. از صبح با هم می گفتیم و میشنیدیم و خیاطی میکردیم. گاهی برای تنوع و پیش برد کار مسابقه سکوت میگذاشتیم. این اتاق کوچک یک پنجره بسیار کوچک به کوچه داشت که همیشه صبح ها یک کامیون زیر پنجره پارک بود و برای گرم شدن ماشین ساعتها روشن بود و صدای بسیار آزاردهنده و بوی تند و گند گازوییل همیشه ما را تا مرز خفگی میبرد و هیچ اعتراضی را هم نمیپذیرفت و میگفت: «خانه من در این کوچه است. مشکل شماست.» من در مدت یک سالی که آن جا بودم، هرگز نتوانستیم این مشکل را حل کنیم. گاهی خودخواهی انسان سوال برانگیز میشود.
پنجره و لذت عبور ( سال ۱۳۹۳)
پنجره در پناهگاه کازبکی روبروی یخچال بزرگ گرگتی بود. یخچالی که ساعتی پیش از آن با تمام سختیهایش گذشته بودیم و حالا در پشت پنجره به یخ های تبلور یافته آن چشم دوخته بودیم و در انتظار غروب خورشید در آن روز تابستانی با هوای منفی شاید ده درجه بودیم که خورشید زودتر از حد موعود غروب میکرد. این سوی پنجره بخار سوپ داغ اشتهاآور بود؛ آرامش پناهگاه کازبکی وعده یک صعود خوب به قلهی کازبک را میداد.
پنجره پنهان کردن دل نگرانی(سال ۱۳۹۹)
پنجره اتاق دکتر مریم عیسی تفرشی که برای اکو قلب دردانه میرفتیم در همان زمان کوتاه تا دکتر با دقت قلب کوچک دردانه را صدایش را بشنود من از پنجره نیمه باز چشم به پشت بامی داشتم که قمریها پشت سر هم خرامان میرفتند و دلبری میکردند و برای ساختن یک الونک با هم در پشت امنترین جای پشت بام توافق میکردند. در آن لحظه که تمام وجودم دل نگرانی و اضطراب بود؛ دیدن دو قمری عاشق را به فال نیک میگرفتم.
بازهم از پنجره های زندگیم می نویسم این متن ادامه دارد.
۲۱ فروردین ۱۴۰۱
آخرین دیدگاهها