این قصه با لهجه و گویش اراکی بخشی از کتاب «مادرم شوکت» است.
روزآی آخِر سال که میشُد، دیَه همهاي می افتادیم، به تالاپ و تولوپ. آقام میافتاد، به جون برفای تو حِیاط که دیه به قول خودش زِمین نَفَس زَدَهبود و گرم شُدَهبود. اَ زیر بَرفآ اُوْ میشُدَن. آقام برفایا با بیل قالب قالب میکِرد و می رِخ تو چا، بیشتر وَختا اَم یه بارونی میگرفت و برفا یه خُرده چرک میشُدن، یا یه باد نرمی میآمد و یه دَفه اُو همه برف اُوْ می شُد. در اتاقا که همیشه زمسون بَسَه بود و درز پنجرآ کِتُ وکُنَه بود، وا میهَشتیم. بَضی وختا ناهارمون میبُردیم رو اِیوون بالا میخوردیم. آقام بزغالآیا که خیلی کوچیک بودن، می گرف بَغَلِش و میآورد رو اِیوون بالا تو آفتو.
نُنم که دیه خیلی کار داش. چَن رو آواج جهان میآمد، نون وخمیر میکِردن. چَن تا تَندوُر فطیر میپخت. کارشون که تموم میشد؛ نَنَم چَن تا چونه خمیر ور میداشت و رو تختهخُونه ولا میکِرد و هی آرد میپاشید و رُوشا مثه بقچه میآورد رو هم، اُنوخ دَسِشآ اَ بالا می هَش رو خمیر و با چاقو باریک باریک می برید و رشته، بَرِی آش دُرُس می کرد وهِی دعا میخوند که رشته کار دَسِمون بیا.
یخدون دم دسیَ میرِخ در و رَختاشا دُوبَرَه میهش توش، اگه رَختی کوچیک شده بود بِمُنْ و گُردَمون نمیرف، تیکه پاره میکِرد و کُنِه دسگیره یا درخف کن باآش درس میکِرد. یخدونی که بیشتر قواره نبریده و رختای مئِمونی خودش بود تَمیس میکِرد . ینی دُوبَرَه بقچهآیا وا میکِرد و رختاش تا میکِرد و قوارایا وارسی میکِرد. یه بقچه بود که همش تیکه پارچهآیِ نو بود که دیه رختاشا اَ بس کردهبودیم گُردَمون بور شدهبود. پارچه نوآ یه بوی خوبی میداد و آهار داشت و پررنگ و قشنگ بود. نَنَم سامور ورشو و سینی و جام جلوشا با سرکه و خاکسر می شُس تا برق بِفته. ظرفای مِسآ با ترشی می شُس و همهشونا رو اِیوون بالا میچید. تو طاقچه پوشآیا خیس میکرد و با صابون چَن دَفَه میشُس، تو قالبافخُونه رَزَه می بَس و وِلاشون میکِرد، تا خُش بَشَن. گلیمآیا و فرش دو ذرآ میهَش تو فرغون و چادرشا میبَس قَدِش و میبُرد، رُوخُونه یه صُب تا ظُر تو اُوْ میموند، اُنوَخ با کاسه رویی میکشید روش تا تَمیس شَن. وختی شُسَنِش خلاص میشد، میهشتِّش رو یه سنگی تا اُوْیِش بَرَه. یه کمی که اُوْیش میرف پسرآ میرفتن و میهَشتنش تو فرغون میآوردَنِش و رو اِیوون بالا، ولا میکِردَن تا خُش بَشه.
چییی که تو همه خُونه رسم بود سبزه عید بود. سبزه عید با ماشک یا گندم دُرُس می کردَن. ناهید اینا همیشه پانزَه رو مونده به عید جام زیر سامورشونا پرِ ماشک می کِردن و می هَشتَن زیر سفره پلاسیکی رو کرسی پوشِشِون تا جاش گرم باشه و شیف بکشَه. چن رو میهَشتن تو پنجره اتاقنشیمنشون که آفتو بود. همیشه روزای عید یه سبزه بزرگِ، قشنگ داشتن. اما خُو ما نَنَم میگُف: «سبزه به مُنْ نمیا!» اي بود که دوتا گلدون شمدونی داش، زِمسون گوشه قالبافخونه بود با سَلام و صلوات میآوردش سر اِیوون بالا و حواسش بود که چَن رو به عید مونده یا تو گردِش عید، شمدونیا یه دَفه بارونی بِشِش نَزَنه تا اي چَن رو بَگذره .می گُف: «اگه شمدونی خراب شه، آمد نداره.» نَنَم هر سال نزیک عید که میشد می گف: «دو رو به عید داشتیم، روز علفه، خدا تُنا بِمُنْ دادَ.»
آنرو پن شَمه آخِر سال بود و شب عیدَم بود. نَزیک ظُر نَنَم چراغ پریموس روشن کرد و تاس مسی هَشت روش، آرد زیادی رِخ توش، با چمچه شُرو کِرد به هم زدن و بو دادن آرد، قالبافخُونه دود کم رنگی گرفتهبود و نَنَم هی زیر زبونی یه چی با خودش میگُفت و آرد هم میزد. بوی خوبی تو قالبافخُونه پیچیدهبود. اُو طرف رو چراغ سه فتیلهایَ، قورمه سبزیَ سنجاق سنجاق میجوشید، بوآشون قاطی شُدَهبود. حلوا که دُرُس شد، چُمچَه چُمچَه کِردُ، رِخ تو زیر پوسی کوچیکا و با پشت قاشق روش نقش زد و یه خُرده کنجد پاشید روش و یه تیکه نون خُونه ای هَش روش و گف: «زَرآ اي حلوایا در خونه همسا آ قس کن، خیرات مادَرُمه. اسم مادرش که می آورد با حسرت می گُف: خوش به سعادَتِش کجا خاکه»
مُنُم زیر پوسیآیا ور داشتُم و رفتم تو کوچه، تا قِس کنم. آقای «باستان» پسچی مئِلمون که مرد خیلی مِرَبونی بود، تو کوچه بود. آقا باستان میدونس که اَ هَمسآ پسر کی، کجا سربازه یا بِراره کی غریبی هِس. با دوچرخَش که یه زنگ کاسِای داش زنگ میزد واَ تو کوچهآ رد میشُد. در خُونهایا میزد و نامهآ میداد، حالا که نزیک عید بود، بَرِی بَضیآ کارت پستالم داش. مُو اَ حلوا آ یکی دادم به آقا باستان. آقا باستان گف: «خدا رحمتش کُنَه، ناهار مُو خُو رسید.» مُو گُفتُم: «آقا باستان ما نامه نداریم؟» گف: «حکماً داشیت اَ اصفهاون بیایه .» حلوای با نون قازوله کرد وهَش تو خورجین چَرخَش و رف. مُو آمدُم خونه دیدُم مااَم ناهار حلوا داریم. بداَظُر نَنَم چراغ پریموس بزرگه روشن کرد وغزغون۱ مسی اُوْ کِرد و هش رُوش و روشنش کِرد و نردونگ کوچیکه خوابوند تو حِیاطُ و تیزآی هش روش.
هیشوَختِ سال قالبافخونه مون اینقد، شت و شلوغ نمیشُد. نَنَم برنجِآ که خیس کِردهبود، ریخ تو غزغون و چمچه میزد توش و یه چن تا دونه برنج درمیآورد و یکیش میهش زیر زبونش بینه وختِش شده تا چلو کَش کنه. نَنَم با اُوْگردون برنجای اَ تو غزغون ورداشت و گف: «برید کنار» انگار ماخاس یه کار خیلی مهمی بَکُنه . برنجایا رِیخ تو تیزه، بوی خیلی خوبی تو حِیاط پیچیدهبود، یه تکونی به تیزِآ داد و یه تیکه نونِ تُنُک، هَش ته غزغونه که روغَنش داغ شدهبود وبرنجآیا با کفگیر مثه گنبد آورد بالا و با ته چمچه چَن تا سولاخ به برنجَ زد و اُوْ و روغن داد دَمِشُ، یه در خف کن هشش دَرِش.
عیدی عَمَم
نَنَم صدا زد: «زَرآ بِین غلوم کجاییه؟ باید عیدی عَمَتا بَبَرید.» مُو خیلی ذوق کِردُم هر سال نوبت یکیمون می شُد که عیدی عَمَم بَبَریم. نَنَم مَجیمه بزرگه آورد و چَن تا فتیر هَش توش و یه قواره پارچه که دورِشا روزنامه کشیدهبود و یه تَنه سفیدی بِشِش گرهزده بود و اَ دو طرفش آوزون بود، هَش تو مَجیمه. یه کاسه نخوچی بیریزه و چَن تا شکلات کام قهوه ای هش یه طرفش. یه کاسه چینی گل سرخی پرِ قورمه سبزی کِرد وهش تو مجیمه. اَنگُشتشا زد به دونِش و خیس کرد و زد به بغل غزغون به خودش گف: «دیه دم کشیده.» یه دوری بزرگ پلو، پر کرد و یه تَدیگ نون هَش روش و اُونَم هش تو مَجیمه. غلوم صدا کرد وگف: «ارباب( نَنَم وختی حالش خیلی خوب بود، به غلوم می گف ارباب) بیا این ببرید با زَرآ تا خونه عَمَت.»
غلوم مَجیمه که خیلی سنگین بود، گرف رو دَسِش و به مُو گف: «برو تا بَریم. تو را، که میرفتیم با اینکه مَجیمه خیلی سنگین بود، امّا نَم چرا غلوم اِینقد تُن می رف!» مُو اَ پش سَرِش میدُوئِسُم تا بِشِش بَرَسُم. جلو مچدِسیدآ که رسیدیم، یه جُوی باریکی بود که جلو مچد بود و خیلی غول بود و جلو «بانک صادرات» که میرسید مِثه سربالایی میشُد. یه دَفَه تَدیگه اَ رو برنجَ افتاد تو جُو، مُو دوئِسُم و گُفتُم: «اي غلوم تَدیگِش افتاد» غلوم مَجِیمه، هش پا دیوار و دولا شد، وَرِش داره، امّا خُو جُویه خیلی غول بود؛ دَسِش به تَدیگَه نرَسید، به مُو گُف: «هوا مَجیمه داشتَباش» خودش لَبَروُ خفتید لُوِ جُو و دَسِش دراز کرد، امّا هَنُو دَسِش نرسید و وخساد و یه نگایی کرد و دسِش هش لُوِ، جُو پرید تو جو و تَدیگِه ور داشت و فوت کِرد و مالید به پیرَنِش و داد دَسِ مُنْ وگف:«بگیر بَل روش.» خودِش اَ تو جُو رف تا جلو بانک صادرات و اَ اُونجو آمد. غلوم مَجیمه ور داشت و رفتیم، گف: «حالا خوب شد جُویه اُوْ نداش، حالا نَریم اُونجو تَریف کُنی که چینی شدهبود و چُونو شدهبود.» مُو گفتُم: «باع! مُو چکار دارم.» اما خُو اگه غلوم خط ونشون نکشیدهبود، شاید تَریف میکِردُم. گفتُم: «غلوم کاش تَدیگیشا خودمون میخوردیم.» غلوم گف: «بیا بَریم، خو اُنوخ عَمَم می فَمید که تَدیگ نداره.» اَ خیابون رد شدیم، اَ بغل خونه «ذکایی» یه کوچه باریکی بود رفتیم تو کوچه، بوی شیرینی کیکی، اَ کیک پزی «آقا مَمَد» میآمد، که تُوئِسونَم چرخ طحافی بَرِه بَسَنی کرایه میداد به «رضا بَسنَی» و بقیه سال کیک میپخت. اَ اُونجو رد شدیم و پشت باغ فردوس اَ جلو «دبیرستان مجیدی» که مدرسه غلوم بود رسیدیم، جلو «مدرسه شیرآ » و بَدِش هم شرکت فرش رد کردیم و امّا نم چرا غلوم اَ تو کوچه پس کوچه میرف، گمونم نماخاس هم کلاسیاش بینَنِش. دیه رسیدیم کوچه احتشام که خُونه عَمَم بود. غلوم مجیمه هَش زمین و زنگ زد. عَمَم آمد در واکرد و دم در مجیمه اَ غلوم گرف، خیلی بامون تارف کرد و دوتایمون بوس کرد وخندید. عَمَم وَختی می خندید دندون طلاش مَلوم میشد و برق میزد. عَمَم گف: «غلوم عَمَه خیلی سنگین بود، دَسِ داشیم درد نکنه، خدا کنه همیشه سفرهاش پر اَ روزی و برکت باشه، مُو خُو غیر داشیم کسی ندارم اُونُم خودش کلفتواره، مُو توقعی ازش ندارم.» اینا که میگف هم با خوشالی میگف هم با بغض. عَمَم هی اَ آقام تَریف کِرد و چیای تو مَجیمه ور داشتُ هش تو طاقچه تَدیگه اَ رو قاب برنجَ اُفتاد رو فرش، مُنُو غلوم به هم پاییدیم و زیر زیرکی خندیدیم . عَمَم تَدیگه ور داشتُ و یکی یه تیکش کنده و داد به مُنو غلوم و بقیَشَم هَش دُون خودش. عَمَم یکی یه قرون بِمُنْ داد ما آَم اَ دکون داش مُسن کافات خریدیم و آمدیم تا خونه.
مُو، تو را با خودم فکر میکردم که آقام چندی خُوآرِش دوس داره که با اینکه دَسِش تَنگه اما هر سال بَرَش عیدی می بره…
3 پاسخ
خیلی زیبا بود بانوجان
نمی دونم برای این پست نظر گذاشتم یا تکراریه
اما خیلی این گویش و لهجه رو دوست داشتم
به دلم نشست
راستی توی یادداشت امروزم چند سطری ازاین متن دلنشین رو خوندم
امیدوارم زیاد خرابکاری نکرده باشم 🙂
سلام دوباره زهرا بانو افتخار همشهری بودن دارم با شما. اراکی هستید؟
افتخار همشهری بودن نداریم
اما افتخار همکلاسی بودن باشما بزرگوار رو توی مدرسه نویسندگی رو دارم
زنده باشید