اولینها (۶)هدیهای به نام زندگی
حس شیرینی بود. حس هدیه دادن به کسی که نمیدانستی کیست، ولی میدانستی که از هدیه تو خوشحال میشود؛ بیآنکه نامت را بداند. هدیهای بی نام و نشان، بی تعلق عاطفی، بدون طراز سنی، بیانتخاب رنگ و دقت خاص، فقط به رنگ جگری. با نوشتهای بی قلم و کاغذ با زیباترین آوا، اهدای خون،اهدای زندگی؛ ساده و تکاندهنده. هدیهای برای تپش دوباره قلبی ناآشنا. پیوندی خونی تا ابد، بیدیدار و گفتگو، فقط با روان شدن در جان یکدیگر. روی تخت دراز کشیده بودم. چشم دوخته بودم، به خون جگری رنگی که آرام از رگِ دست راستم خارج میشد به درون کیسهی زیر پایم میرفت. کیسهی خون برای جلوگیری از لخته شدن؛ با حرکتی آهنگین بر روی پدالی در حال بالا و پایین رفتن بود. کیسه خون پر و پرتر شد؛ ته مانده خون داخل لولهای که به دستم وصل بود با انبر مخصوص کشیدهشد تا حتی قطرهای هدر نرود، برچسب خورد، منتظر در سرمای مخصوص، تا کی و کجا زندگیبخش باشد.
انگار سی سال گذشته، ثانیهای شد و ازجلوی چشمانم گذشت؛ به آرامی برفی که از پشت پنجره سازمان انتقال خون آرام می بارید، تا زمین را سفیدپوش کند.
سرمای زمستان سال ۱۳۶۷٫ش دست کمی از زمستانهای دهه چهل و پنجاه نداشت. در چشم بهم زدنی برف سبک و آرام میبارید و آن چنان همه جا پر از ستارههای برفی میشد که لذت و شور و شوق قدم زدن در برف را در دل و جان روشن میکرد و امید بهاری سبز با جاری شدن آب در رگهای مادرِ زمین میداد. شبهای سرد زمستانی پس از یک بارش آرام، سوز و سرمای آن چند برابر میشد و کمی از زیبایی برف میکاست، خصوص آنکه باید راه خانه تا بیمارستان را برای در کنار تو بودن به هیچ وقفهای طی کنیم.
آن شب زمستانی، یادآور سالهای پر برف و سرد گذشته بود. پس از یک غروب کوتاه و زودرس آسمان به رنگ شفق قطبی درآمد و یک دست قرمز روشن شد. همه جا آرام و بیصدا بود و شهر در خواب آرامی فرورفتهبود. برف همچون پرنیان، زمین را سفیدپوش کردهبود. حیاط و حوض و هر چه در آن بود تنپوشی سفید بر تن کردهبود. برف برای ما با این که در آن لحظه زیبایی داشت؛ ولی راه را برای دیدار تو مشکل کردهبود. راهها سخت و کوچهها، تنگِ برف شدهبود. برای تو نیز روزهای سختی بود، لذت دیدن برف و زیباییهایش معنایش را از دست داده بود، یا نه بهتر است بگویم معنایش تغییر یافته بود، مگر میشود شور و عشق زندگی در وجود مادری عاشق، پایان پذیرد. مهمان ناخواندهایی که سالها با تو هم خانه شدهبود و در درونت با تو بیآنکه دعوت و پذیرشی از آن داشته باشی، زندگی میکرد و هیچ خیال نداشت که روزی و ساعتی ترا آرام بگذارد، آن چنان قوای بدنت را روز به روز تحلیل میبرد که دیگر پذیرفته بودی و هیچ اعتراض و شکایتی در میان نبود. او بیش از ظرفیت و حد بدنت از سلولهایت و از گلبولهایت میخورد و مینوشید و بر اشتها سیریناپذیرش پایانی نبود. آن چنان میخورد و می نوشید که هر روز رنگ رخت بیشتر به زرد مهتابی میرفت و موهای زیبای زنانهات که پس از یک شانه زدن ساده، زیباییات را صد چندان میکرد؛ رفته رفته رو به ریزش و کم پشت شدن و شکننده شدن داشت؛ توان قدم برداشتن و پرداختن به کارهای روزمره مشکل و گاهی ناممکن میشد. تن خسته و رنجورت را روز به روز تکیده تر و خستهتر میکرد و هیچ راه گریزی از نوش و نیش آن مهمان ناخوانده سمج که کم کم میرفت تا به تمامی همه جا را تسخیر کند؛ نبود. او تشنهی خون گرم و تازه بود و هر از گاهی باید خون تازه به جانت میبخشیدی تا بتوانید با هم و در کنار هم زندگی کنید. ما نیز بهره خود را از زندگی در کنار تو ببریم، از لذت دیدن لبخندهایی که به واسطه بیماری رنگ باختهبود، اما وجودِ همان لبخند، کمال آرامش و رضایتمندی را در زندگیمان به ارمغان داشت. عضوی پیچیده در هزار توی رگ و ریشه و پی بدنت، که زیادخواه بود و هر چند وقت یک بار باید خونی تازه تزریق میشد تا کمی آرام شود و از سستی و کرختی پاهایت بکاهد. برای او فرقی نمیکرد جلوس گرمای تابستان باشد یا اوج سرمای و یخبندان زمستان .
صبح سرد زمستانی بود. در محیطِ بی روح اتاق، به رنگ سبز ملایم با پنجرهای رو به دیوارسیمانی پشت ساختمان بیمارستان در زیر دستگاههای پیچیده با لولههای کوتاه و بلند خوابیدهبودی، تسلیم و رضا یا نا رضا، منتظر تا خون تازهای تزریق شود تا او آرام بگیرد و بگذارد تو نیز کمی با دردِ کمتر زندگی کنی. در آن زمستان پر برف و یخبندان، برای دیدار تو از کوچههای پر برف گذشتم و کنارت نشستم تا کمی از آلامی که بر جانت نشستهبود را بکاهم، تو نیز با چشمانی که برق زندگی در آن می درخشید منتظر و بیقرار بودی . کیسه خونِ یخ زده را پرستار در دستان من گذاشت و جملهای کوتاه گفت: «با حرارت بدنت، آن را گرم کن!» کیسهی خون زرشکی پر رنگ که به سیاهی میزد؛ در دستانم جا دادم تا با گرمای دستانم گرم شود. فرصت زیادی نبود باید هر چه زودتر خون به طور طبیعی گرم شود. گرمای دستانم کافی نبود ، کیسه خون را در زیر لباسم بر روی قلبم گذاشتم، «بگذار با حرارت و گرمای وجودم که سرشار از مهر و عشق به تو بود، گرم شود.» هر دو دستم را روی آن گذاشتم و آن را به قفسهی سینهام چسباندم. بدنم خنک شدهبود و دستهایم کمی خنکتر، این خون باید گرم شود تا در رگهایت جریان یابد. با نفسهایم بیوفقه گرما را به آن میدادم. رنگ خون کمی تغییر کرد و در برابر گرمای وجود من تسلیم شد و کمی از سردی آن کاسته شد. نگرانی در چشمانت موج میزد، با سادگی و کلامی آرام پرسیدی: «خون کیست، خون چه کسی میخواهد در رگهای من جریان یابد!» پس از آن در سکوت به کیسهی خونِ در دستان من چشم دوختی از نگاهت میشد تشویشت را از تزریق خون ناآشنا دریافت. آرامتر گفتی: «چه خصلت و چه خوی در من قوی خواهد شد و چه حسی را از دست خواهم داد! خون زن است یا خون مرد! خون محرم است یا نامحرم، اگر خون یکی از عزیزانم باشد شاید آرامش درونیم بیشتر شود، ولی خون کدام یک را برای گردیدن در رگهایم بپذیریم ، من که نمیخواهم حتی خاری کوچک پای آن ها را بخراشد یا حتی نوک سوزنی دستانشان را زخمی کوچک بیندازد، حالا چگونه دلم به این رضا بدهد، خون زلال او که هنوز جوان است و باید نیروی جوانیش را برای سالها زندگیاش ذخیره کند؛ به من تزریق شود. با دادن حتی یک قطره از خونش هم رضا نیستم. خون مادر برای فرزند از لحظهی جنینی زندگیست و وجود فرزند برای مادر معنای زندگی و امید برای ادامه زندگیست. آن روز مباد که خون فرزندی در رگهای مادری جریان یابد.» خون گرم شده، خوش رنگ و شفاف آرام آرام میرفت تا با خون گرمت یکی شود و در رگهایت جاری شود، تا زندگی به روی ما لبخند بزند. تو نیز چشمانت را بستی و تسلیم شدی. در دل به خود قبولاندی که گاهی برای آرامش و ادامه زندگی، باید هدیه را پذیرفت، شاید بهتر باشد ندانی از آن کیست، تا با حس شیرین او یکی شوی. او را پذیرای قلب خود باشی.
من نیز چشم به روند جریان آرام خون داشتم؛ عهدی با خودم بستم.
خانم پرستار، مسئول خونگیری صدا زد: «پنج دقیقه دراز بکشید، نوشیدنی را بخورید، چهار ماه دیگر، اهدای مجدد دارید. به امید دیدار!» اولین تجربهای بود که بارها و بارها آن را تکرارکردم و همیشه لذت همان بار اول را داشته و دارد.
تقدیم به مادر همسرم
آخرین دیدگاهها