اولین‌ها(۵) بله طلایی زندگیم

اولین‌ها(۵) بله طلایی زندگیم
اردیبهشت بود. شکوفه‌های بهاری خود را به دست باد می سپردند. همه جا عطر و بوی شکوفه‌های رنگارنگ پیچیده بود. بهاری سرشار از بوی زندگی بود. یک تصمیم سرنوشت ساز گرفته بودم. روز ثبت نهایی‌اش فرا رسیده‌بود. در این بعدازظهر خاص با خواندن یک آیه از قران و چند امضا، باید بار یک مسئولیت بزرگ را به دوش بکشم. پر از سوال‌های بی جواب بودم. آیا از عهده‌اش برمی‌آیم. آیا هنر زندگی کردن را دارم. آیا فضیلت مادر شدن نصیبم خواهد‌شد. آیا با مردی که فقط دو ماه است آشنا شده‌ام و هیچ چیز از خصوصیات اخلاقی‌اش نمی‌دانم؛ می‌توانم با آرامش زندگی کنم. آیا به این حرف پدرم که گفت: «با لباس سفید عروسی می‌روی و با …» می‌توانستم پایبند باشم؟ اصلا او چگونه مردی است؟ سختگیر است یا متعصب؟ اگر هر کدام از این دو خصلت را داشته‌باشد؛ باید خط بطلان روی زندگیم می‌کشیدم. برای رویارویی با هر کدام، سیاستی جداگانه طلب می کرد؛ که در قدرت من نبود. آیا دست و دلباز است یا خسیس؟ از همه مهم‌تر اینکه بدون آن دو کلمه معروف، یعنی عاشق شدن می خواستیم؛ زیر یک سقف برویم. شنیده بودم زندگی‌هایی که بعدها به عشق می‌رسند؛ پایدارتر هستند. نمی‌دانم این معیار را چه کس یا کسانی گذاشته‌بودند. می‌گفتند، زندگی که با عشق و عاشقی شروع شود؛ عاقبت و سرانجام خوشی ندارد. با اینکه هیچ دلیل محکمی برای اثبات آن نبود؛ من پذیرفته بودم که بعدها در زندگی و به مرور عاشق شوم و به پای هم پیر شویم. روز تضمین خوشبختی‌ام در بعدازظهر ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۶۳٫ش بود. بعد از اینکه رفتم گل و گلاب آوردم. به نیت خوشبختی ما، عزیزانم در حالی که پر از شعف و شادی بودند بر سرمان قند می ‌سابیدند. بانویی نازنین هم، از آنهایی که اعتقادات خاص دارند؛ دور از چشم دیگران با سوزن و نخ‌های هفت رنگ، سفره‌ی قند سابی را کوک می‌زد و گره می‌زد. تا بسته شود، هر نیت شری که در کمین این پیوند مبارک و میمون بود. من گل چیدم و گلاب را هم آوردم. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم؛ چشمم به آینه‌ای بود که در آن چادر سفیدم با توری سفید از زیر آن نمایان بود. چشمانم برقی از تشویش داشت. گوشم به صدای عاقد بود، که گفت: «برای بار سوم می‌گویم دوشیزه زهرا سلیمی آیا وکیلم…» نگاهم از آئینه به روی نان سنگگ لغزید تا قسمش بدهم؛ برکت و روزی سفره‌مان شود. نگاهم درنگی کوتاه کرد بر روی اسپندهای رنگی، تا دورکند چشم حسود را از زندگی مشترکی، که می‌خواست لحظاتی دیگر بنیاد شود. درخشش شاخه نبات‌ها، چشمانم را خیره کرد؛ ماتِ تبلور و رنگ طلایی‌اش شدم. به نیت شیرینی زندگیم، عهدی با خودم بستم. قلبم آرام شد. گره دستانم را باز کردم و انگشتانم را زیر چادر تا آنجایی که می شد از هم فاصله دادم( اعتقاد ما در موقع گفتن بله، باید دست‌ها باز باشد تا هیچ گره‌ای در زندگی نیفتد.) با صدایی نه چندان رسا وآمیخته به شرم، گفتم: «با اجازه بزرگترها بله.» اولین بله‌ی پر از لرزشی بود که باید پایه‌های یک زندگی محکم و استوار را روی آن بنا کنم. اولین بله‌ی بود که وقتی از دهانم با صوتی خوشایند هر چند لرزان، گفته شد؛ همه هلهله و شادی کردند. بارشی از نقل‌های رنگی و سکه‌‌های برکت و روزی، بر سر و روی ما ثبت آن لحظات طلایی شد. همه به نشانه‌ی این توان و جرئت من دست زدند و شاید در دل به من آفرین گفتند. صفحه به صفحه‌ی کتابچه‌ی خط نستعلیق و آراسته به تذهیب را امضا زدیم. از همین لحظه دیگر خود تنهایم نبودم. هر امضای من کنارش، همسرم یک امضا زد.
باید به هر دوشیزه‌ای که مهمترین بله زندگیش را می‌گوید، مدال قدرت و شجاعت زنانگی داد. چرا که، وقتی این کلام شیرین از دهانت خارج می‌شود. تعریف زندگی تغییر می‌کند؛ از مفرد به جمع بودن می‌پیوندی. نامش پیوند است. یعنی تو یک خانواده شدی و حالا دیگر زندگیت جوری دیگری تعریف می‌شود. حالا باید برای هر رفتار و هر دیدار، با درایت زنانه‌ات پیش بروی. باید بدانی با گفتن یک بله به ظاهر ساده، حالا مفتخر به لقب‌های مختلف می‌شوی. عروس خانواده…، همسر آقای…، مادر…و… این لقب‌ها هر کدام یک مسئولیت و یک رفتار می‌طلبد.
هر چند در آن بعدازظهر بهاری بله را با تردید گفتم، ولی امروز پس از ۳۷ سال زندگی مشترک به آن بله؛ بله طلایی زندگیم می‌گویم. سی و هفت سال زندگی پر فراز ونشیب ولی در کمال همدلی و آرامش زیستیم.

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *