اولینها (۳) موتور هوندا ۱۲۵
در شرایط خانوادگی و زندگی ما اصلا موتور نقشی نداشت. نه برادرها، نه پدرم موتور نداشتند. جالب است که هر وسیله نقلیه نشان دهنده شخصیت طرف بود. گاه اینگونه معنا میشد و میشود؛ کسی که موتور سوار میشود؛ چنین است و چنان. قضاوتهای شخصیتی می شد. در دهه چهل و پنجاه که من کودکیم و نوجوانیم را میگذراندم؛ موتور سواری هیجان انگیز را در فیلم ها دیده بودم. قهرمانان فیلم ها در جاده های پر پیچ و خم شمال ترانههای ماندگار می خواندند. سوار شدن بر آن مرکب آنقدر دور از ذهن بود که حتی به خودم اجازه نمیدادم، در بارهاش خیال پردازی کنم. در بعضی خانواده هم پدر خانواده یک موتور گازی پر سروصدا داشت که صدا آن، موقع رفتن سرِ کار و برگشتنش، تا هفت خانه آن طرفتر میرفت. موتور و موتورسواری چیزی نبود که من در کودکی یا حتی نوجوانیم خاطرهای از آن داشته باشم. تمام آشنایی من با موتور در حد همان، موتور گازی آبی رنگ، معروف بود. سال ۱۳۶۳٫ش بود. تازه با انواع و اقسام اسامی از موتورها که همسرم با هیجان از آن ها می گفت آشنا شدم. موتور کراس، موتور سوزکی،تریل، هوندا۲۵۰، مینی…
تازه فهمیدم که موتورسواری نیز یک عشق است. عشق به موتورسواری در حدی است که صدای غرش موتور هم برای موتور سوار بهترین و لذتبخش ترین صدای دنیاست. شخصیت هر موتورسوار بستگی به راندن موتورش دارد. نباید قضاوت کلی کرد. هر چند همیشه استثناهایی هم بود.
بهار بود و هوا بسیار دلچسب. برای تولد سیما( برادرزاده) دعوت شدیم. همسرم(عباس) یک موتور هوندا با رنگ قرمزِ بسیار جذاب داشت. روی موتور با شکل و شمایل خیلی زیبا نوشته شدهبود HONDA از آن موتورهای سرعتی قدرتی بود که هرگز جرئت سوار شدن بر آن جتی در حیاط خانه پارک بود؛ نداشتم. نمیدانم چه حسی داشتم که نمیخواستم سوار بشوم. این حسهای لعنتی را نمیتوانم توصیف کنم. از اینکه در دلم غوغایی بود که سوار شوم ولی نیروی در دورنم می گفت، نباید سوار بشوی! این تضادها درونم را بهم میریخت. نمیدانستم با آن ها چه کنم، نه اینکه در باره موتورسواری باشد؛ تقریبا این تضاد دوگانه همیشه با من همراه بود. ته دلم یک حرف میزد، ولی بر زبانم چیزی دیگری جاری میشد. شاید این خاصیت انسان است که باید همیشه خود را سانسور کند، وگرنه متهم به خیلی چیزها میشود.
اما، برویم سراغ خرید کادو. تولد بود؛ برای ناهار دعوت شدهبودیم. زمان زیادی نداشتیم. همسرم (عباس) پیشنهاد داد با موتور برویم. همان تضاد با اینکه ته دلم میخواست امتحان کنم، ولی مخالفت کردم. با حرفهای قانع کننده همسر : «که وقت نداریم با موتور زود می رویم و برمی گردیم!» سوار موتور شدم . با یک نیش گاز موتور از جا کنده شد و به سرعت به سر کوچه رسیدیم. از اینکه هیچ حفاظی نداشت کمی احساس ناامنی می کردم. سر خیابان (باغ فردوس) عباس با یک حرکت خلاقانه، موتور را از جا کند. انگار در هوا پرواز می کردم. باد آنقدر تند و سریع از روی گونه هایم میگذشت که فرصت نمیکردم، خنکی یا گرمای آن را حس کنم. صدای غرش رعدآسای موتور احساس قدرت میداد. حتی چشمهایم هم فرصت نداشت اطراف را ببیند همه چیز به سرعت میگذشت. تازه فهمیدم چرا آن هایی که سوار موتور میشوند؛ دوست دارند فریاد بزنند. فریادی از روی شعف و شادی. فریاد رها شدن، فریاد زندگی را با سرعت گذراندن و هرگز متوقف نشدن، فریاد اینکه، این من هستم که مانندی تندبادی می آیم و میگذرم. این من هستم که میخواهم موهایم را به دست باد بسپارم تا آن ها را به رقص در بیاورد. این من هستم که زمان را میشکافم و در آن محو میشوم و دو باره متولد میشوم. حس پرواز بدون بال، حسی جذاب و تکرار نشدنی.
فقط یک بار موتور سواری کردم؛ لذتش برای همیشه جاودانه شد. آیا اگر تکرار شود باز آن شیرینی و حلاوت را دارد!؟
آخرین دیدگاهها