استاد زندگی

نمی دانم چقدر به عدد هفت عقیده دارید. برای من، زندگی به دوره‌های هفت تایی تقسیم شده‌است. هر هفت سال یک اتفاق مهم در زندگیم پیش آمده، که آینده‌ام  با آن رقم خورده‌است. از هفت‌های اولیه می گذرم و از هفتمین هفت زندگیم می گویم . در آن سال‌ها بچه‌هایم هر کدام برای تحصیل در شهری مشغول بودند و من تازه به خودم نهیب زدم:« تو کجای زندگیت ایستاده ای!» این تلنگر سرآغار راه‌های جدید در زندگیم بود. راه‌هایی که یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم نیز شد . در این دوره هفتم من وارد دانشگاه شدم. از هیجان آن دوره هرچه بگویم، کم گفته ام. اما آنچه این بخش زندگی من را متفاوت و منحصر به فرد کرد، فراتر از یک حس بود. جریان از اینجا شروع شد؛ صبح روز یک شنبه مثل همیشه سر کلاس نشسته بودیم و منتظر تا اولین جلسه با استاد فیزیک صوت داشته باشیم. طبق معمول فضای کلاس درس و دانشگاه، همه با هم حرف می زدند تا اینکه در باز شد؛ استاد فیزیک با قدم‌هایی استوار وارد کلاس شد. قلبم هری پایین ریخت .همه به احترام جلوی پایش بلند شدیم. قلبم جایش را مرتب عوض می کرد صدای تپشش هر لحظه بیشتر میشد. استاد جلو تخته ایستاد و نگاه معنی داری به من کرد و لبخند شیرینی زد. برای اینکه کسی متوجه رد و بدل شدن نگاه‌مان نشود سرم را پایین انداختم. صدای آرامش در کلاس طنین انداخت؛ چشمانم را بستم تا صدایش به جانم بنشیند. پشت به تخته ایستاد و با آن دستهای کوچکش شروع به رسم یک نمودار بر روی تخته کرد. صدای تپش قلبم و لرزش دستهایم نمی گذاشت تا چیزی از فرکانس و بسامد صوت بفهمم. قدم هایش را آرام کرد و به سمت میز من آمد ودستش را بر شانه من گذاشت با صدای بلند و رسا گفت:« بچه‌ها خوشبختی من میدانید چیست؟ اینکه استاد زندگی من، مادرم در کنارم هست» همه یکصدا هورا کشیدند و من اشک شوق ریختم.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *