سلام از اینکه خاطره ام را از زبان شما شنیدم حس خوبی داشتم.
شاید لازم نباشد ولی باید بگویم من هیچ وقت گربه نداشتم. ولی این را میدانم که گربهها با گل و گیاه هیچ میانه خوبی ندارند. چند سال پیش من تصمیم گرفتم که کل راه پلههای سه طبقه مجتمع را، گلدانهای گل از نمونههای مختلف بچینم. خوب این خیلی منظره قشنگی داشت و من هم هر سهشنبه حدود دوساعت تو راه پلهها مشغول رسیدگی به گلها بودم. یک همسایه جدید به آپارتمان ما آمد و ایشان بسیار به گربهها علاقه داشت و چون همسرش اجازه نمیداد گربه در خانه داشته باشند؛ او تمام مدت با گربههای کوچه مشغول بود؛ غذا میداد، با آنها حرف میزد؛ مرتب صدایش از پنجره میآمد که می گفت:«ملوس بیا اینجا!» و اصلا معروف شدهبود. خیلیها از او فیلم میگرفتند و در پیجها، چه طرفدارها که نداشت! یک روزعصر که از در آپارتمان خواستم بیایم داخل؛ ملوس که حالت چشمانش التماسگونه بود به من خیره شد؛ حسی به من گفت:«در را باز بگذارم و بروم.» فردا آقای همسایه گفت:«ملوس بچههایش را داخل پارکینگ بدنیا آورد.» خوب، این خبر خوبی بود. ولی جریان به این سادگیها نبود. حالا کار آقای همسایه تو پارکینگ، رسیدگی به ملوس و بچههاش بود. کار من هم رسیدگی به گلهایم، که هر روز پر بارتر و قشنگتر میشدند. شیطنت و بازیگوشیهای بامزهی بچه گربهها شروع شد؛ از پارکینگ به راه پلهها بدو بدو میکردند، هر بار یک گلدان از بالای پلهها به پایین پرت میشد. خوب روزهای اول زیاد ناراحت نمیشدم و گلدان را داخل خانه میآوردم و مرتب میکردم و دوباره سر جایش میگذاشتم. ولی داستان همچنان ادامه داشت تا اینکه صبر و بردباری من هم به پایان رسید. با آقای همسایه بحث میکردم، هر دو حق به جانب بودیم. ولی بالاخره من تسلیم شدم وعقب نشینی کردم. هر روز یک گلدان را پایین پله در حالی که ریشههایش بیرون و ساقههایش خُرد و گاهی درون خاکش چیزهایی بود؛ درون سطل آشغال میاَنداختم. بچه گربهها بزرگ شدند و یکی یکی، وقتی درمجتمع باز بود؛ رفتند. آقای همسایه با غصه از رفتن آنها می گفت او دوباره با ملوس تنها ماند و راه پلهها نیزبرای همیشه خالی از گل و گلدان ماند.
آخرین دیدگاهها