خدایا ما در چه دورهای زندگی می کردیم. نمیدانستیم که چه چیزی حق طبیعی ما بود. حقی که خودمان بتوانیم در باره آن تصمیم بگیریم. در فرهنگی که رشد کردهبودیم پدرم و برادرها قَدر بودند، قاطعانه حرف میزدند. ما جرات مقابله را نداشتیم، حتی به صورت قهرهای کوچک و سادهای که در کودکی میتوانست کارساز باشد. دوره ما همه چیز فرق داشت. یک سالاریی در خانهها حاکم بود. برای سادهترین چیزها هم نظر ما را نمیپرسیدند. از مدل لباس و از نوع غذا و رشته تحصیلی، دوستی و رفاقت با همکلاسی… هیچ چیز در اختیار ما نبود. از همه انحصاریتر موهای ما بود. برادرها و پدرم اجازه کوتاه کردن مو به من و خواهرم نمیدادند. اصل قضیه این بود که به موی زن حرمتی قایل بودند. برادرم موهای من را در آفتاب شانه میزد و مهربانانه نوازش میکرد. خیلی شیرین بود اما اینکه مالک آن ها باشد قابل پذیرش نبود.
چندین و چند خاطره ریز و درشت از کوتاهی مو به خاطرم میآید.
یک بعدازظهر تابستانی دهه پنجاه در خانه همسایه غوغایی به پا شده. از آنجایی که در حیاطها باز بود، به سرعت خود را به خانه آن ها رساندیم. دختر همسایه جلوی موهای طلاییاش را کمی کوتاه کردهبود و کتک مفصلی از برادرش خوردهبود و با میانجیگری مادرش قضیه فیصله پیدا کردهبود. دیدن کتک خوردن و طرفداری برادرهایم از پسر همسایه ما را متوجه کرد تا حساب کار دستمان بیاید.
اصغمی و موهای دم گوشی
در مدرسه مدل مو و آرایش مو نشان دهنده طبقه اجتماعی بود. دوره ابتدایی همکلاسی داشتم به نام «اصغمی» موهایش را دم گوشی میکرد و روبان خالدار پهنی دور موهایش میبست. جلو موهایش را چتری میکرد. از سفیدی پوست دستش و از همه مهمتر مدل موهایش میشد فهمید که دختر وزیری، وکیلی و یا بالاتر از آن دختر فرماندار یا رئیس شرکت نفت و از آن مقامهای بالا باشد. اصلا ما به موی چتری حتی فکر نمیکردیم و در دنیای کودکی خود، آن را منحصر به همان اصغمیها میدانستیم.
رشک، کوتاهی مو
سال ۱۳۴۹٫ش بود. خانم دکتر بهلول برای سرکشی بهداشت به مدرسه آمد، با ناخنهای بلندش موها را چنگ میزد و از داشتن رشک(تخم شپش) در موی بچهها با صدای بلند اعتراض میکرد. زیر پلکها را پایین می کشید و میگفت: «کمبود ویتامین داری، اسفناج باید بخوری بچه! اسفناج…» آن روز دستور کوتاه کردن موی بچه ها را صادر کرد و از کلاس بیرون رفت. خانم عذرا هزاوه معلم کلاس دوم بود، با صدایی گرفته گفت: «فردا همه باید موهایشان کوتاه باشد.» وقتی به خانه آمدم ماجرا را تعریف کردم. پدرم رو به برادرم کرد و با غضب گفت: «یه کاغذ به عذرا خشکه بنویس، که زهرا موهاشا کوتاه نمیکنه!» اینکه در نامه دقیقن چه جملاتی نوشته شدهبود؛ هنوز نمیدانم (جرأت بازکردن آن را نداشتم. یک ترس کودکانه) ولی من از کوتاه کردن مو معاف شدم. البته مادرم هم در حمام چنان موهای ما را میشست که رشک جرأت حضور در موهای ما را نداشت.
زلف چتری عروس
آسیه تازه عروسی بود که از روستای خنداب، زادگاه پدرم مهمان ما شدهبود. زلفهای چین چینش به سیاهی پرکلاغ بود. موهایش را از فرق باز کردهبود و کمی نوک آن را قیچی زدهبود. موهایش با سنجاقی که مهرهای ریزی زینتش بود به گوشه چارقدش چتری شدهبود. مقراضی نشان عروس بود.
بینوایان، موهای فانتین
سال دوم راهنمایی بودم. ساعت آخر درس تاریخ، آزاد خوانی بود. معلم از رمان بینوایان میخواند: «فانتین مادر کوزت، موهایش را فروخت.» خانم نجفیزاده قصه را با آرامش میخواند، ولی من نمیشنیدم و با خود فکرمی کردم؛ آیا پدرم این قصهها را خوانده است؟ که آنقدر برای موهای ما حرمت قایل است؟ بی شک.
شیرو، کلیدر
بعدها در کتاب کلیدر خواندم که شیرو وقتی بی خبر از خانه با ماه درویش هم پا شد. برادرش برای آن که ننگ این بیآبرویی را از بین ببرد موی شیرو را قیچی کرد و گیس بریده را برای مادرش آورد. موی بریده شیرو بدترین خواری برای او بزرگترین شرم را برای بلقیس مادرش داشت.
هندوستان به آب سپاری مو
حکایت مو در هندوستان هم به گونهای عجیب است. سالها پیش در فیلم مستندی دیدم که طبق باوری قدیمی مردمان هند در روزی مخصوص به رودخانه میروند سروتن میشویند و موهای سر خود را از ته می تراشند و به آب می سپارند. در این بین سرمایداران و صاحبان صنعت کلاه گیس فرانسه و چین بیکار ننشستند و از این موهای به آب سپرده شده؛ زیباترین کلاه گیسهای طبیعی که طرفداران زیادی هم دارد را می سازند. به خصوص برای کسانی که دچار بیماری سرطان هستند و هنوز نتواستند با بیماری خود کنار بیایند.
اما در فرهنگ ما میگفتند: «مو زینت زن است.» حال این حساسیتها از کجا به فرهنگ ما آمده بود؛ نمیدانم. هر چه بود شکستن این تابو عواقب سختی داشت.
حالا من ۱۸ ساله شدم و میخواهم هنجارها را بشکنم و برای اولین بار موهایم را کوتاه کنم.
ماجرا از اینجا شروع میشود. دی ماه سال ۱۳۶۰٫ش که تازه دیپلم گرفته بودم سفری به بندرعباس داشتم. حالا بهترین فرصت بود. موهایم را چتری کوتاه کردم ولی هنوز جرات آرایش چتری کردن نداشتم. موهایم را از فرق باز کرده و دو طرف حالت دادم. مهمان عزیزی رسید، چه کسی عزیزتر از برادر بزرگتر. دلم هری پایین ریخت. حالا چگونه با او روبرو شوم خودم را پشت سر زن برادرم پنهان کردم، ولی از شانس من، او قدش از من کوتاهتر بود. از پشت سرش فقط موهای من معلوم شد. من با نگاهی سرشار از شرم و گناهکاری به برادرم سلام کردم. این جمله را شنیدم: (چرا رفتی خودت مثل عنتر* کردی!)
حالا پس از سالها که مستقل و آزادم و تصمیم گیرنده و مدیر زندگی خودم هستم، هنوز از چتری کردن موهایم اِبا دارم. چرا؟ نمیدانم…
پی نوشت، عنتر: هنگام عصبانیت و ناراحت بودن از کسی گفته میشود( فرهنگ سخن دکتر حسن انوری)
۶ اَمرداد ماه ۱۴۰۱
2 پاسخ
بسیار زیبا و عالی نوشتید بانوحان. قلمتان سبز
سلام خوب هستید خوشحالم که دوست داشتید دستهای مهربان شما را می فشارم