نجوایی شنیدنی در سکوت خانه

روز تعطیل که باشد. کوچه و خانه در سکوت باشند. نجوای گل های کاکتوس پشت پنجره را خواهی شنید.

گل کاکتوس خود را به شیشه چسبانده بود  تا بتواند از درخت بپرسد چرا این چنین عریان است.

کاکتوس به درخت گفت:  دلتنگ برگ‌هایت نمی‌شوی؟

درخت گفت: برگ‌ها فرزندان من نیستند،  برگ‌ها از آن فردا هستند. آنها با بهار می آیند و با پاییز به زمین سفر می کنند و  در پای من همچنان قصه زندگی سر می‌دهند. آنها با ریشه هم خانه می شوند.

گل کاکتوس به درخت گفت: تو نیز مانند برگ‌هایت به سفر برو.

درخت در پاسخ گل کاکتوس گفت: پای رفتنم ریشه ریشه شده‌است.

گل کاکتوس گفت: ریشه‌هایت را بردار

درخت گفت : ریشه‌هایم با آب دوستی کردند و در سیاهی زندگی می‌کند و از نور هراس دارند.

گل کاکتوس گفت: زندگی در گلدان هم یک گذران کوتاه است.

درخت گفت: روزی اگر ریشه‌ام را دیدم به او خواهم گفت: که خورشید مهربان است و از ترس به تاریکی پناه نبر.

گل کاکتوس به درخت گفت: پس من را از زندان شیشه‌ای رها کن

درخت گفت: روزی پنجره را باز بگذار تا  پروانه‌ای که قاصد من است برایت از رازهای  آسمان بگوید. شاید روز مونس من در باغچه شوی.

کاکتوس چشم به راه پروانه سرکشید و از حصار شیشه ای پنجره بالا رفت درختچه ای شد به امید سفر در باغچه خانه.

گل کاکتوس جوانه زد ولی پروانه نبود تا او را ببوسد، از غصه پژمرد. بی آنکه پاییزی بیاید و طعم وزش باد را بشنود، بی امیدی که بهاری دوباره داشته باشد.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *