اولین ها(۲) سگ شیانلو

 

سگ شیانلو

کودکی من با حیوان‌های خانگی گذشته‌بود. حیوان خانگی ما گوسفند بود که دنیای خودشان را داشتند و به جرئت می‌توانم بگویم خنگ‌تر از آن ها هیچ حیوانی نبود و واقعا ضرب‌المثل «مثل گوسفند سرش را پایین انداخت و رفت!» دقیق و درست است. برای من که کودکیم با گوسفندها گذشته و هیچ ارتباطی عاطفی با آن‌ ها نداشتم. این ذهنیت هست؛ که گوسفند همیشه یک گوسفند باقی می‌ماند. اما سگ‌ها در خرابه‌ها زیاد پرسه می‌زدند، بدون اینکه صاحب خاصی داشته باشند.  به خاطر دارم در کودکیم همیشه صدای سگ از دور می‌آمد و شب‌ها آنقدر صدای آن ها نزدیک می‌شد که به نظر می‌رسید در حیاط خانه‌ی همسایه هست. یادم نمی‌آید که کسی سگ را به عنوان حیوان خانگی نگهداری کند و  به ما سفارش شده بود «اگر سگی در کوچه دیدی، فقط بنشین، آنوقت سگ آرام می‌گذرد.» این ها را می‌گویم؛ که من  با هیچ سگی دوستی نکرده‌بودم و به طور غریزی از سگ می‌ترسیدم.

اما آغاز دوستی با سگ به سال ۱۳۶۳برمی‌گردد. در آن سال ازدواج کردم و در طبقه‌ی بالای خانه مادر همسرم زندگی می‌کردیم. برادر همسرم یک سگ «شیانلو» به اسم «گرگی» داشت. برای اولین بار یک سگ را از نزدیک دیدم یعنی چشم توی چشم، انصافا سگ خیلی قشنگی از نژاد شیانلو (آلمانی) بود. حالت چشم‌هایش وقتی از پشت میله‌ها من را نگاه می‌کرد، مهربان بود ولی ترسی در دلم می‌‌انداخت. انحنای پوزه‌اش وقتی از لای نرده بیرون می‌آورد، گرد و صاف و صیقلی مثل نقاشی‌های دوستداران طبیعت بود. مطمئن بودم که در حال بو کردن و راهی برای ارتباط نزدیک با من بود. ولی هیچوقت به نرده‌ها نزدیک نمی‌شدم. صدای پاس کردنش هم متفاوت بود. لانه‌اش زیر پله بود. هر بار که از پله‌ها بالا می‌رفتم با نگاه من را دنبال می‌کرد. به رفت‌وآمد من خو گرفته‌بود و برایش آشنا بود. ولی من هنوز جرئت اینکه حتی به او دست بزنم را نداشتم. وقتی از ته دل پاس می‌کرد و به طرف نرده هجوم می‌آورد زهره می‌ترکاندم. من که معنای پاس کردنش را نمی‌دانستم ولی هر کدام یک معنی مخصوص داشت. گاهی پاس‌هایش به یک زوزه کوتاه مهربانانه ختم می‌شد. شاید می گفت: «فقط یک بار به نزدیک من بیا‌. باور کن من آزاری به تو نمی‌رسانم، تو عضو این خانواده و برای من عزیز هستی!» ولی من که این حرف‌ها را نمی‌توانستم از پاس‌هایش متوجه شوم. یک روز صبح طبق معمول از پله‌ها پایین آمدم و وقتی به پله‌ی آخر رسیدم؛ گرگی هم درِ لانه‌اش را با پوزه زد و باز کرد و  به سمت من آمد به سرعت یک دونده خودم را به دالان سرپوشیده حیاط رساندم. پشت در حیاط رسیدم تا خواستم در را بازکنم و به کوچه  بروم، با اینکه لباس مناسب کوچه را نداشتم ولی تنها راهی بود که به فکرم رسید. گرگی خودش را به من رساند و نگذاشت در را باز کنم، نه می‌توانستم از در بیرون بروم و نه می‌توانستم برگردم توی حیاط. با ترس فریاد می‌زدم و مادر همسرم را صدا زدم: «مادر…» مادر، در آشپز‌خانه‌ی گوشه‌ی حیاط بود و احتمالا باز بودن آب نمی‌گذاشت صدای من  را بشنود. بلندتر صدا زدم: «مادر… گرگی، گرگی…» هیچ فایده‌ای نداشت هر چه بلندتر، بی نتیجه‌تر. تنها فکری که به ذهنم رسید؛ با همه توان کلیدم را پرت کردم، انتهای دالان که  به سمت  حیاط بود. گرگی به سمت کلید برگشت، کلید را به دندان گرفت و با سرعتی باور نکردنی، کلید را آورد. دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت و با نگاهی که در چشمانش بود، کلید را که بین دندان‌هایش بود به من نشان داد. دیگر راه برگشتی نبود. دستم دراز کردم. کلید را گرفتم و دستم به زیر گردنش خورد و صورتش را ناخواسته لمس کردم. زیر گلویش گرم و چشمهایش پر از مهر بود.این آغاز یک دوستی همیشگی با تمام سگ‌هایی شد که دیدم و می‌بینم.  برای همیشه با هم دوست شدیم. باز هم لذت یک دوستی که او چندین ماه برای رسیدن به آن تلاش کرده‌بود با بو کشیدن فقط رد پای من در بالای پله‌ها. سپاس بر همه دوستی‌ها، دوستی با سگی که یکی از اولین‌های شیرین زندگی من را رقم زد.

۱۵ بهمن *۱۴۰۰

عکس: سگ «دوبرمن» که از دو ماهگی با ما زندگی می‌کرد.

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *