الماس کوچک یک راز

 

الماس کوچک و یک راز

مادرم آیا می دانی که می خواهم امروز برایت یک نامه بنویسم یک نامه بی پاسخ شاید نامش را بگذارم برای تو که اشکالی ندارد اگر این نام را بگذارم میدانی چرا می گویم بی پاسخ برای اینکه نمی خواهم اهنگ لرزش صدایت قلبم را به درد آورد میخواهم امروز در یازدهمین سال از دست دادنت بنویسم که نتوانستم با تو حرف بزنم و تو هیچ اعتراضی نکردی و هیچ گلایه ایی هم حتی نکردی این همه مهر این همه از خود گذشتن که حتی یک یاد کوچک هم از تو نکردم و تو با اینکه می دانم رنجیدی ولی هیچ نگفتم .نکند در دل گفتی عیب نداره نادانست. بله درست است خیلی نادان تر از آن که تصورش را بکنی ولی بگذار یم اقرار کوچک بکنم و یک راز کوچک را برایت بگویم هر چند الان دیگر راز نیست ولی د روز ۲۹ آبان همچنان یک راز بزرگ و بود که قلبم را به درد آورده بود نمی دانم حالا با اینکه همه آن روزها ی سخت گذشته و روزهای شیرین و طلایی را پشت سر می گذاریم ولی هنوز توان برملا کردن آن راز را ندرام نه اینکه فکر کنی تو را راز دار نمی دانم نه اصلا برای اینکه این غصه و دردی که ما کشیدیم را نمی خواهم برایت بگویم تا توهم به اندازه من درد بکشی  و قلبت از جا کنده شود میدانی مادرم این رازی که می خواهم برایت بگویم نه تنها قلب من را پاره پاره کرد که عزیز دردونه جگر گوشه ام نیز درد می کشید ومن چگونه می توانستم تحمل یک غصه کوچک جگر گوشه ام را داشته باشم که او نیز قلب و زندگیش به یک بیماری کوچک درگیر بود نباید بنویسم مبتلا درگیر بودن در نهایت به پایان میرسد خیلی در پرده حرف می زنم میدانم ولی باورکن نمی توانم با صراحت بنویسم ترسی در وجودم هست که به من اجازه بی پرده نویسی نمی دهد. روزهای آبان ماه بیشتر ازهمیشه به یادت هستم ولی در آبان امسال تقریبا روزهایی که باید بیشتر با تو حرف می زدم که روزهایی بود که سختترین روزهای دوری و از دست دادن ترا گذرانده بودم یک الماس کوچک درون قلب تکه ای وجودم پیدا شد الماسی که بران بود و قلب کوچکش را خراش داده بود و باید روزهای سختی را می گذرانیدم تا زمان موعد بتوانند پزشکان پنجه طلایی الماس را بیرون بکشند که بیش از خراش ندهد. نمی دانم این میتواند دلیل قانع کننده ای باشد که نمی توانستم آنگونه که همیشه با تو حرف می زدم با تو باشم یا نه .ولی بازهم تو صدای قلب من را می شنیدی که هر لحظه صدایت می کردم و از این اطمینان داشتم که نیازی نبود که من کلامی به زبان بیاورم تو از حالت خسته راه رفتن من از اشک ریختن های پنهان من و از صدا زدن های مکرر که ترا به التماس صدا می زدم می دانستی در قلب تکه پاره شده ام چه می گذشت. تو کنارم بودی با دعاهای همیشگی ات با حرفهای امیدوارکننده ات و با آن نگاه نگرانت

و امید وارانه به من لبخند می زدی. آخرین لبخندی که جاودانه شد تا هر زمانی که کمی فقط کمی از زندگی و هر آنچه در آن می گذرد ناامید شدم و تحملم به پایان رسید لبخند جان بخش تو را ببینم و راز نهفته زندگی را از زبان خاموش تو بشنوم این نیز بگذرد که در کلام تو ساده تر شده بود و صمیمانه تر صدایت می شنیدم و می شنوم درست میشه

۵ فروردین

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *