(هستند کسانی که با شادی بخشش می کنند وپاداش آنها همان شادی است) جبران خلیل جبران
صبح شنبه آغاز همه چیز است ، اما برای من پایان بود، پایان با تو بودن. برای تو پایان آن چیزی بود که زندگی نامش می نهادند. آن روز پایان زندگی تو وآغاز خاطرات اسطوره زندگی من شد. من فقط ۲۲سال را با تو گذرانده بودم ومی خواستم هنوز با تو باشیم. می دانستم تو بهترین هستی ،مردی وارسته که با وجود تمام سختی ها ومشکلات وناسازگاری های زندگی خم به ابرو نیاوردی ودر درون خود آنها را پنهان کردی. آن روز شنبه در نگاه یگانه خواهرم نگرانی نهفته بودم و حرفی نگفته با من داشت، با خطِ نگاهش من را به اتاقی که تو در آن بودی هدایت کرد. من درکمال ناباوری؛ وقتی برای وداع آخر به دیدارت آمدم، دستهای پدرانهات دیگر حس نداشت، ولی من در آخرین لمس دستانت حس زندگی را در آنها احساس کردم، وآخرین رمق وگرمای آن را در جان خود ریختم و با خود همراهش کردم؛ دستهایی که سالها زمین را با آن کاویدهبودی تا از عمق آن برای ما روزی فراهم کنی، دستانی متناسب با جثه کوچکت با انگشتانی مردانه که در اثر تحمل بیماری رنگ باخته بود و زرد شده بود، ولی هنوز آثار ترک و زخم برآن بود. زخمهایی که برای بیرون آوردن روزی از دل خاک بر انگشتانت نشسته بود، تو با صبوری زخم بر هم نهادهبودی و به خود میقبولاندی که دردی در کار نیست؛ زخمها هر کدام نقشی بر انگشتانت به یادگار گذاشتهبود.
دسترنج تو فقط زینت بخش سفره خودمان نبود؛ همیشه در راه برگشت به خانه بخشی از روزی خانوادهات را می بخشیدی وسفرۀ دیگران را نیز هر چند اندک رنگین میکردی، این چیزیست هر گاه از تو یاد میکنیم آنها از تو میگویند، ومن چهره مرد ریز نقش خندانی را تصور میکنم که دسته ای سبزی نارنجی وسبز در هوا پرتاب میکند و کلامی مهربانانه میگوید و میگذرد، نمیخواستی حتی برای لحظهای نقش یک حامی را بازی کنی و لذت آن بخشش در وجودت رنگی دیگر بگیرد، این رازی بود بین خودتان وهرگز آن را بازگونمیکردی؛ حالا من پس از سالها کرامت نفست را در سیر وسلوک زندگی برادرانم وسکوت وآرامش وجودیت را در وجود یگانه خواهرم میبینم.
زمستان که میشد باید آفتابنشین میشدی ولذت گرمای بیرمق زمستانی را بچشی، ولی غیرتت نمیگذاشت سفره را خالی بگذاری؛زمین سرد ویخ کرده را با انگشتانت چنگ میزدی و وقتی رنگ نارنجی را از عمق خاک بیرون میآوردی نفسی به راحتی میکشیدی ولبخندی به رضایت بر لبانت نقش میبست، دستان یخ زده ات را با گرمای نفست گرم میکردی. بادی سردی میوزید وبرفهای نقره گونه را به سر و چشم تو میزد ومیخواست سرما را به عمق جانت نفوذ کند تا ترا تسلیم کند ولی تو تسلیم ناپذیری بودی. همه چیز به این جا ختم نمیشد ، حالا باید گِلهای یخزده را از اطراف آن پاک کنی. تن خود و آنها را به آب میزنی؛ به آب یخ زده رودخانۀ که زیر آن آب به آرامیِ زندگی در آن در جریان است. باکی نیست برای تو همه چیز آسان است، صدای شکستن یخ در سکوت روز سرد زمستانی میپیچد وبخاری از آب بلند میشود، با تمام سعی وتلاشت گِلها را به آب میسپاری وآب زلال کمی گِل آلود میشود،صدای نفسهایت با صدای جریان آب درهم میپیچد که هر دو از زندگی میگوئید. آب کمی گِلآلود شده واز پس نگاهت دورمیشود ، آبی زلال به سان اشک چشمانت که آن نیز دراثر سرما گونهات را خیس کرده، جایگزین آن میشود، به زلالی و پاکی وقداست خودت.
با دل انگشتانت گِلها را شُستی گرچه دستانت یخزده بود ولی قلبت گرم بود وآرام وهُرم نفسهایت گرم ویکنواخت همگام با آهنگ زندگی… با دلی آرام و روحی پیروزمند با چشمان با نفوذ وسرشار از محبت وعشق پنهان ودستانی پر به خانه میآمدی، هیچ چیز حتی سرمای سخت ویخبندان نمی توانست تو را از عشق به زندگی باز دارد. در آن زمستان سرد با اینکه با دور اندیشی تو و تلاش مادرم همیشه باری از نان پخته شده در گوشه خانه بود، با این حال ره آورد آن روز سرد وسخت، نان مشهدی گرم با بوی خوش زندگی بود. تو با چهره خندان میآمدی وبرف را می ستودی که بهار سرسبز وپر برکت به ارمغان دارد، هیچ کینهای از زمستان سرد که به خیال خودش میخواست ترا خانهنشین کند نداشتی. پدرم تو مرد بیابان بودی با امید به روزی حلال در زمین سرد ویخ زده…
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
فروردین ۱۳۹۷ روز پدراسطوره زندگیم
آخرین دیدگاهها